#چشمان_آتش_کشیده_پارت_86
وقتي رسيدم به جاده نفسم رو رها کردم. حسم ثانيهوار بيشتر ميشد و کوبش قلبمو تندتر ميکرد. با سرعت از تابلويي که نوشته بود چهل مايل تا جنگل رد شدم، که گوشيم شروع کرد به زنگ خوردن و اسم جوليا خاموش روشن شد. بي توجه به جواب دادن بهش خودش قطع شد و اعصابمو متنّج کرد. وقتي عمارتو ديدم محکم ترمز کردم که صداي گوش خراشي بلند شد . گوشي و سوييچ رو چنگ زدم و پريدم پايين. وقتي به در رسيدم بي معطلي زنگ رو فشردم، که صداي بلندش پخش شد و نفسمو لحظهاي بند آورد. بدون اينکه کسي جواب بده دوبار ديگه زنگ رو فشردم که اين به ترسم بيشتر دامن زد. عصبي به در مشتي زدم که با ضرب باز شد و راهروي فرش پوش طويلي تو ديدم قرار گرفت.
مکثي کردم و رفتم تو دو قدم جلوتر رفتم که در آهسته بسته شد و همه جا رو تاريکي گرفت؛ کمي طول کشيد تا چشمم به تاريکي عادت کنه. گوشيم رو درآوردم و روشن کردم. نورشو روي ديواراي گچي انداختم که تابلوهاي طرح جنگل بافاصلههاي معيني از هم ديگه روش قرار داشت. چرا هيچ پنجرهاي اينجا نداره؟ انگار نه انگار که روزه، مثل شبه تاريک و کمي سرد. نورو روي راهرو انداختم که انتهاش راه پلهي چوبي به سمت بالا بود. آب دهنمو فرو دادم و رفتم جلو. ترس تو دلم بيشتر شده بود، هم از بابت نديدن دانکن و هم از ديدن اين خونهي عجيب. دست چپم رو با احتياط روي نرده گذاشتم و پله پله رفتم بالا. بعضي از پلهها وقتي روشون پا ميذاشتم جير جير صدا ميداد و قلبمو زير و رو ميکرد انگار خيلي وقته ازشون استفاده نشده، ولي اگه دانکن اينجا زندگي ميکنه پس چرا ... سرم رو چپ و راست تکون دادم. بالاخره پلهها تموم شد و راهروي بزرگي جلوي چشمم قرار گرفت. رد کفش و انگشتم که روي نرده ها و پلهها مونده بود، حرفم رو تاييد ميکرد. دانکن اصلا به اين خونه رسيدگي ميکنه؟ همونطور که انتظار ميرفت اين راهرو هم پنجرهاي نداشت. يادم باشه وقتي ديدمش بپرسم مشکلي با نور داره يا نه! البته اگه تونستم پيداش کنم راهرو هيچ فرشي نداشت و کف پوش چوبيش مشخص بود. سه تا اتاق سمت راست و سه تا سمت چپ قرار داشت و انتهاي راهرو يه راهپلهي ديگه به طرف بالا، اين پا و اون پا کردم که همينطوري به طرف پلهها برم يا اتاقارو نگاهي بندازم. عجب دو راهي مزخرفي، با رها کردن نفسم به سمت اولين اتاق سمت راست رفتم. تقهي آرومي زدم که تو اون سکوت بلند جلوه ميداد. با ترديد دستگيره رو کشيدم پايين که باز نشد، قفل بود به سمت دراي ديگه هم رفتم که همشون قفل بودن. نا اميدانه دستگيرهي آخرين درِ طرف چپو تکون دادم که با صداي قيژي باز شد.
نور کمرنگي که از پشت پردهي ضخيم رو زمين افتاده بود، اتاقو به اندازهي يهکم ديدن روشن ميکرد. چه عجب يه پنجره پيدا شد. خوب هنوز به دانکن اميدي هست. داخل شدم و نگاه کلي انداختم. تخت دونفرهي ساده، يک آيينه قدي و ميز و کمد چوبي فرسوده. به زمين که قاليچهي دايرهاي شکل، کفش رو به مقدار کم پوشونده بود، نگاه کردم. لبام رو جمع کردم و رفتم طرف پنجره. پردهي خاک گرفته رو کشيدم کنار که جنگل به چشمم خورد. جهت پنجره مستقيم طرف جنگل بود و اصلا نورگير نبود. چرا اين پنجره برعکس خورشيد ساخته شده؟ خصوصا اين عمارت که جنوبيه. سدرگم پرده رو رها کردم که ذرات غبار معلق شد. به تخت نزديک شدم که قاب عکس سفيد سياه چوبيِ روي ميز توجهام رو جلب کرد. نور گوشي رو روش انداختم و براي بهتر ديدن چشم ريز کردم. يک پسر بچه ده ساله کنار پل، يعني دانکه؟ بي جواب برگشتم راهرو که دوباره تاريکي هم نشين چشمام شد. خدايا پس اين دانکن کجاست؟ اصلا اينجا زندگي ميکنه يا بُلُف زده؟ هيچ رقمه هم دلم نميخواست يک درصد احتمال بدم اون پسر مرده، دانکن بوده! از اين فکر صورتم جمع شد و دلم پيچيد. ..
مضطرب به طرف راهپله جلوم رفتم. تند از پلهها رد شدم که هيچ صدايي ازشون درنيومد. وقتي پلهها تموم شد و راهروي باريکو ديدم، نفس نفس زدم. برعکس پاييني بود. فقط سه تا اتاق داشت هول دره اولين اتاقو باز کردم که خالي بود و غبار گرفته. بدون اينکه درو ببندم سراغ دراي ديگه رفتم. يکيش قفل بود و يکي ديگهاش پله ميخورد، چرا اينجا انقدر پله ميخوره؟ پاهام ديگه جون نداشت و عصبي و ترسيده بودم. چرا اين عمارت لعنتي تو در توعه؟ لعنتي دانکن کدوم گوري؟ دو دل به راهپلهي باريک جلوم و پشت سرم نگاه کردم. دستگيره رو تو دستم فشردم و رفتم روي پله که صداي شکستن شيشه از طبقهي پايين ترسوندتم. دوز استرسم زد بالا و انعکاسش رو پاهام فرود اومد. تند تند بدون اينکه درو پشت سرم ببندم، ده تا پله بالا رفتم که نفس کم آوردم نور کم گوشيمم باعث ميشد نتونم خوب ببينم، باتريش داشت تموم ميشد. اصلا چرا دارم فرار ميکنم؟ شايد دانکن بود. خواستم برگردم که يکي تو ناخودآگاهم گفت :
_ شايد نبود!
درِ باز شده و صداي شکستن، اصلا نشونهي خوبي نبود يعني دزده؟ ابروهام با وحشت رفت بالا که صداي بسته شدن در موهاي تنم رو سيخ کرد. قلبم تالاپ تلوپ کرد. قبل اينکه اون فرد بهم برسه به کمک ديوار، سريع و مضطرب بالاتر رفتم. چرا اين پلهها تموم نميشه؟ اکسيژن کم آوردم آهه برگشتم طرف تاريکي به اميد اينکه شايد چيزي تونستم ببينم که نااميدانه هيچي نبود، به جاش سعي کردم تمرکزکنم تا اگه صدايي اومد بشنوم. با مکث يه قدم عقبکي بالا رفتم که پشتم محکم به چيزي خورد. ترسيده سر برگردوندم که متوجه شدم دره. صداي قدمايي که روي پله حرکت ميکرد نشونهي خيلي بدي بود. سريع دستگيره رو کشيدم که حقيقت آوار شد روي سرم، قفل بود.
نالهاي از روي ترس کردم و با شدت تکون تکون دادمش. پاهام شروع کرد به لرزيدن که صداي قدما متوقف شد. نفساي عميق کشيدم و به در تکيه زدم هر لحظه منتظر بودم اون فرد از تاريکي بپره بيرون که نور گوشيم کمتر شد، عرق سردي روي تيرک پشتم حرکت کرد و تا کمرم پايين خزيد. چشمامو بستم که يه مرتبه پرت شدم عقب
ترسيده جيغي کشيدم و منتظر برخورد دردناکي با سطح زمين شدم که از پشت يکي محکم گرفتتم. گوشيم از دستم افتاد زمين و نورضعيفش دره باز شده رو نشون داد که دوتا چشم سياهو تو درگاه ديدم، حس کردم چشمام داره کم کم بسته ميشه که داخل اتاق شد و به پشت سرم نگاه کرد نور گوشي وقتي رو صورتش افتاد چهرهاشو تشخيص دادم. همون پسري بود که توي بار ديروز ديدمش و از دست اون مو بوره نجاتم داد. قبل اينکه از زور ضعف بيهوش بشم اين سوال تو ذهنم شکل گرفت. اون اينجا چيکار ميکنه؟ و بعد افتادن پلکام و حس معلق شدن تو سياهي مطلق.
romangram.com | @romangram_com