#چشمان_آتش_کشیده_پارت_85
با شنيدن صداي زنگ چشمام باز شد. گيج دست روي ميز کشيدم که بالاخره انگشتم بهش خورد. با چشماي نيمه باز به گوشي زل زدم و آلارام رو قطع کردم. کرخت رو تخت نشستم و پنجرهرو ديد زدم. امروز هوا روشنتر بود، دستمو کش دادم و کمي هم پيچوندم که قِرِچ صدا داد. پتو رو کنار زدم و به طرف سرويس رفتم. دست و صورتم رو با آب سرد شستم و با خمير دندون نعنايي دندونام رو. نگاهي به خودم کردم. از ديروز بهتر بودم.
از پلهها که پايين رفتم صداي تلويزيون به گوشم خورد. بهادر خان جدي خيره به اخبار بود. چشمام رو چرخ دادم، حدس ميزدم برنامه چيه بي خيال خواستم برم آشپزخونه که صداي گزارشگر بلند شد.
- حملهي حيوان وحشي به پسر جوان در حوالي جنگل که موجب مرگش شد.
نا خودآگاه از رو شونهام به تلويزيون نگاه کردم. پشت سر زن تصوير جنگلي رو نشون ميداد، که جنازهي سفيد پوشي رو زمين بود.
- طبق گزارش پليس بر اثر خفگي که ناشي از گاز گرفتي گلو فرد بوده خونريزي وخيم باعث مرگ شده. آنجلا فِرندون گزارش ميکند ..
تصوير زمينه کنار رفت و پخش زنده رو آنتن اومد. دوربين حرکت کرد و پليس رو نشون داد :
_از تمامي شهروندان خواهش منديم تا اطلاع ثانوي به اين جنگل که انتهاي خيابان سيترسون قرار داره، نزديک نشن. تيم جست و جويي براي پيدا کردن اون حيوان تشکيل شده.
با صدا کردن پليس، پخش زنده قطع شد و ادامه خبر توسط گزارشگر خونده شد. ولي من مات و مبهوت چسبيده بودم به زمين. سه تا کلمه تو ذهنم تکون ميخورد؛ پسر جوون، جنگل و خيابون سيترسون! تنم يخ کرد و حس بدي تو دلم پيچيد. اوه خداي من .. خداي من .. به طرف اتاقم دويدم و گوشي رو برداشتم. تو ليست مخاطبام اسم دانکنو جست و جو کردم، ولي با ياد اينکه من شمارش رو ندارم دلهرهام بيشتر شد. يعني ممکنه اون پسر .. دانکن! نه نه سرم رو آشفته تکون دادم و کمدم رو عصبي وا کردم. شلوار جين سفيد و پيراهن گلبهي اولين چيزايي بود که به دستم رسيد. با نهايت سرعت تنم کردم بدون هيچ ژاکت يا حتي پالتويي. گوشي و سوييچ تو دستم برداشتم و درو باز کردم. نفهميدم از پلهها چطور سالم رفتم پايين و وقتي رسيدم به سالن داد زدم :
_ من بايد برم جايي.
بهادر خان متعجب نگام کرد و حتي وقت نکرد چيزي بگه چون با سرعت رفتم بيرون، تو ماشين نشستم و دلواپس راه افتادم. بي توجه به توماس از در آهني رد شدم و با بيشترين سرعت روندم. نگراني غير تحملي داشتم؛ با اينکه يک روز بود باهاش آشنا شده بودم و حس خاصي بهش نداشتم و حکم يه دوست معموليرو برام داشت، ولي دلواپسي عجيبي رو تو خودم حس ميکردم. تا اونجا يه ساعت و نيم راه بود.
romangram.com | @romangram_com