#چشمان_آتش_کشیده_پارت_84
تا وقتي که غذامونو بخوريم چيزي گفته نشد و منم حسابي از خجالت شکمم دراومدم. با حس سنگيني و انفجار تکيه دادم به صندلي، اوه قد يک فيل غذا خوردم. ماري با لبخند ظرفا رو جمع کرد، حتما الان ميگه اين چه قد شيکموعه.
_ ممنون ماري مثل هميشه عالي بود.
درجوابم فقط لبخندش رو وسعت داد. بهادر خان به خاطر خستگي زود رفت اتاقش و الانم من همين تصميم رو دارم. با احتياط و سنگين وزني بلند شدم و رفتم تو اتاقم. ساعت گوشيمو تنظيم کردم و روي تخت نرم و گرمم دراز کشيدم . آخيش چه حس خوبيه، که بدن خستهات و يه جاي نرم بذاري و بگيري بخوابي اونم بعد يه روز پر ماجرا.
به آسمون ابري نگاه آخرو انداختم و بي فکر و خيال، چشمام رو بستم
همه جا سياه بود و تاريک، بدون هيچ نور يا روزنهاي از روشنايي. اينجا ديگه کجاست؟ سردرگم دور خودم چرخ زدم که وزش ملايم باد پشتمو نوازش داد. به عقب برگشتم که دوتا نور نارنجي کنار هم ديگه تو تاريکي ظاهر شد. متعجب به اون نورا نگاه کردم که نزديکم اومدن.
با شنيدن صداي ملودي وار شوکه تکوني خوردم.
- از اينجا برو آنيدا.
به دنبال اون صداي بي منبع چرخيدم، که نورا بيشتر درخشش کرد و يکباره سياه شد و رگههاي سفيدي بينش روشن شد. فاصلهي نورا باهام کمتر شد که متوجه شدم اونا دوتا چشمن.
romangram.com | @romangram_com