#چشمان_آتش_کشیده_پارت_83

چشمام پايين رفت، که با صداي ماشين خودش ر‌و عقب کشيد.



از فرصت استفاده کردم و بدون اينکه ببينم راننده‌ي نجات دهنده‌ي من کيه، نشستم تو ماشين و از همونجا داد زدم :

_ خداحافظ و دِبرو که رفتيم. همزمان که فرمون‌و چرخوندم و تو جاده به حرکت دراومدم اون ماشين کنار دانکن ترمز کرد. از تو آيينه‌ي جلو ديدم که دانکن برام دست تکون داد و خنده‌‌ي بلندي کرد. لبام ر‌و جمع کردم و بيشتر به پدال فشار آوردم. الان که فکرش‌و مي‌کنم، مي‌بينم حقشه ازش فاصله بگيرن و عين اين جن زده‌ها باهاش رفتار کنن. پسره‌ي خر نصفه شبي که نه سر شبي شوخيش گرفته. ديده من ترس ورم داشته بدتر اداهاي عجيب غريب در مياره. تلافي کارش‌و درميارم.

وقتي ماشين‌ رو پارک کردم رسما احساس آرامش وجودم‌‌و پر کرد. بالاخره حس امنيت کردم هوف امروز پرتنش ترين، ترس آور ترين و عجيب ترين روز زندگيم بود. تند تند از پله‌ها بالا رفتم و نگاه متعجب ماري و بهادر خان‌و بي جواب رها کردم. وقتي دره اتاق‌و بستم، نفس زنان تکيه دادم بهش. چند بار پشت سرهم پلک زدم و با آسودگي کوله‌رو انداختم کنار ميز. سريع لباسام‌ رو درآوردم و با گوشي پريدم تو حموم. با اينکه صبح رفته بودم و بدنم تميز بود ولي نمي‌تونستم از معجزه آب گرم صرف نظر کنم. با بي حسي تو وان ولو شدم، تا جايي که فقط سرم بيرون موند. پاهامم بالا آوردم و گذاشتم لبه‌ي وان ولي هنوز يه چي کم بود. موبايلم‌و برداشتم و موزيک آرامش بخشي رو پلي کردم حالا بهتر شد، اوم به اين مي‌گن حموم. صداي محسور کننده‌ي موسيقي و عطر شامپو تنشم ر‌و کامل از بين برد و آرامش‌و بهم هديه داد. وقتي از حموم بيرون اومدم حس خيل خوبي داشتم. ساعت هشت شب بود و منم گرسنه. تونيک و شلوار راحتي پوشيدم و با موهاي نمدار رفتم پايين با ديدن ميز غذا دلم پيچ و تاب خورد و ضعف بيشتر خودش‌و نشون داد؛ وقتي پشت ميز نشستم صداي بهادر خان بلند شد :

_ سلام دخترم.

به سر ميز که نشسته بود نگاه کردم ماري براش سوپ مي‌کشيد.

_ سلام بهادر خان.

- دانشگاه چطور بود؟

ماري براي منم سوپ کشيد و رفت.

_ خوب بود.

romangram.com | @romangram_com