#چشمان_آتش_کشیده_پارت_81
براي جواب دادن نياز به فکر کردن داشتم. اميدوارانه شايد بتونم همين مسيرو برگردم تا خونه. فقط مسيرم طولاني تر ميشه، از اينجا تا دانشگاه بيست دقيقه راهه و تا خونهام. ام فکر کنم چهل و پنج دقيقه. اه ولش کن، وقتي رسيدم يک کاري ميکنم. اين از اون مواقعيه که ميگم عين خر گير کردم تو گِل. نه راه پيش دارم نه پس.
_ آره ميتونم.
لبخندش به مزاجم خوش نيومد. اميدارم مسخرهام نکرده باشه. احتمالا پيش خودش داره ميگه اين دختره چه قد فضوله، ولي من فقط کمي کنجکاوم، کمي ..
صداي آهنگ رو بلند کردم تا باعث بيخياليم بشه، اصلا من رو چه حسابي اينو ميبرم خونش؟ يعني فهميدن آدرسش انقدر ارزش داشت؟
بارون بند اومده بود و بوي خاک تو بينيم ميپيچيد. کم کم اطراف جاده درخت ديده شد. از شهر خارج شديم؟
_ اينجا کجاست؟
- اينجا نزديک جنگله، خونهي من اونجاست.
اوم جنگل ، اصلا خوب به نظر نمياد به تابلويي که کنار جاده بود نگاه کردم :
_ خيابون سيترسون، تا جنگل چهل مايل.
چه قدر اين اسم برام آشناست. به ذهنم رجوع کردم تا وجه اشتراک اين اسم با خاطراتمو پيدا کنم که چشمام گرد شد. يک عمارت بزرگ کنار جاده بود. حتي بزرگتر از بهادر خان به نظر ميرسيد. شگفت زده ترمز کردم. دانکن پياده شد و رفت کمي جلو؛ مردد رفتم پايين. ديواراي عمارت مشکي بودن و پايينش تيکه تيکه چوب چسبيده به ديوار قرار داشت. طرف راست عمارت تماما پيچک بود و تا بالاش ادامه داشت، از پشت عمارت جنگل معلوم بود، انگاريکه اين عمارت وروديه جنگله. اطراف عمارت مه کمرنگي جريان داشت. هوا کاملا تاريک شده و جلوهي ترسناکي به وجود اومده بود. نه نور مهتابي پيدا بود و نه نور چراغي
- ممنون که رسونديم.
romangram.com | @romangram_com