#چشمان_آتش_کشیده_پارت_79
به پشت سرش که قفسههاي نوع به نوع شراب، معلوم بود نگاه کردم .
_ اگه ميشه يه ليوان آب فقط.
بدون تغييري از تعجب يا شگفتي تو چهرهاش پرسيد :
_ ساده يا گاز دار؟
ابروهام داشت ميرفت تو ناپديد شدن بين موهام که جلوشو گرفتم.
_ساده لطفا
سري تکون داد و با يک ليوان آب برگشت. وقتي ليوانو جلوم کشيدم ، از لمس بدنهاش دستم خنک شد. دو تيکه يخ مربعي شکل شناورکنان تو ليوان وول ميخوردن. ليوانو برداشتم و با اميد به اينکه واقعا آبه، يک نفس سر کشيدم. آخيش چه چسبيد جيگرم حال اومد. همزمان که ليوان خالي رو روي ميز گذاشتم، صداي باز شدن در بلند شد. سه تا مرد با پالتوهاي بلند مشکلي قدم گذاشتن داخل. نگاهي به اطراف کردن و با مکثي پشت ميزي نشستن. ميزي که انتخاب کردن درست رو به روم بود و چهرهي هر سهشون تو ديدم. پيشخدمت سريع کنار ميزشون ايستاد و سفارش سه تا آب جو گرفت. از شدت بيکاري همونطور خيره نگاشون ميکردم، که يکيشون بي هوا سر بلند کرد و زل زد بهم چشماي مشکي ماتي داشت که پوست سفيدش بيشتر نشونشون ميداد و کمي هم ترسناکش کرده بود. از نگاهش تنم يخ کرد. براي فرار از نگاهش تصميم گرفتم برم سراغ گوشيم. به کولهام نگاه کردم و برداشتمش. چرا اينجوري خيرهام شد؟ بدون هيچ جوابي، گوشي رو در آوردم و مشغول بازي angry bird شدم.
سنگيني نگاه اون مرد هنوزم روم بود و حس بدي بهم انتقال ميداد. ده دقيقه گذشته بود. اوه لعنتي دلم ميخواد زودتر از اينجا برم بيرون. تصميم گرفتم به جاي اونجا نشستن برگردم تو ماشين، لااقل اونجا کسي عين جغد نگام نميکنه با اين فکر بلند شدم و کولهرو روي دوشم انداختم که اينبار هر سهاشون بهم نگاه کردن. اون دوتاي ديگهام چشماي مشکي مات و پوست سفيد بدون هيچ ريش يا تهريشي داشتن. تنها فرقشون موهاشون بود. يکي سياه، يکي قهوهاي و يکي بور. به طرف در قدم برداشتم که مو بوره بلند شد. قلبم شروع کرد به تند زدن و حس ترسو تو تنم پخش کرد. نفهميدم چطور به در رسيدم ولي قبل اينکه بازش کنم، باز شد. يک پسر جوون جلوم قرار گرفت. کت تک دکمهي خاکستري پوشيده بود. وقتي چشمم به صورتش خورد دلهرهام بيشتر شد. چشماش مشکي براق بود و ته ريش کمي رو چونش خودنمايي ميکرد و مثل اون سه تا پوست سفيد و صيقلي داشت. خداي من اينجا چه خبره؟ کنگرهي چشم مشکيهاس؟
بهم نگاهي کرد و رو پشت سرم خيره موند؛ صداي نفسام به نظرم بلندتر از حد معمول شده بود يا شايدم سکوت و سرماي يکباره صداشو تشديد کرده بود. پسره تکون نميخورد تا بتونم برم. لعنتي چرا نميره؟ بي هوا از در جدا شد و جلوتر اومد مجبوري خواستم برگردم تا از سر راهش کنار برم، که تو يه حرکت غافلگيرانه جامونو عوض کرد . تو صدم ثانيه اتفاق افتاد و حتي نتونستم واکنشي نشون بدم. از اين جابهجايي و سرعت مغزم قفل شد.
به اون دوتا نگاه کردم. هردو با غضب بهم ديگه خيره بودن. ميتونستم همين الان برم ولي يه حسي نميذاشت. مرد مو بور پوزخندي زد و برگشت رو صندليش، پسره کمي تکون خورد که بدنش از حالت منقبض شده در اومد. از سر شونهاش نگاهي بهم کرد. چشماش هنوزم براق بودن. چيزي نگفت و يه مرتبه خم شد پايين. شوکه از کارش يه قدم رفتم عقب که ايستاد؛ تو دستش کولهي مشکي رنگم بود. کي از دستم افتاد ازش گرفتم و با صداي تحليل رفتهاي گفتم :
romangram.com | @romangram_com