#چشمان_آتش_کشیده_پارت_78
_ اونجا
دستي به موهاش کشيد و گفت : _ميتوني منتظرم بموني، اگه هم خواستي بري مشکلي نيست.
سري به معني فهميدن تکون دادم و پشت سرش به طرف ديگهي خيابون رفتم. به نظر يک بار مياومد. جلوي در بار مکثي کرد. احتمالا چشمام گرد شده و کمي ترسيدهاس. اون که قصد نداره مست کنه هوم؟ نه گفت با يکي ميخواد ملاقات کنه. يعني کيه؟ دوسته يا خانوادهاشه؟ نه اون خانواده که نداره پس، اه اين سوالا بدون فاصله و وقفي تو سرم رژه ميرفت. وقتي درو باز کرد و رفت تو دلهرهي عجيبي تو دلم پيچيد. نفسم رو فوت کردم و رفتم داخل چندتا ميز و صندلي خالي، نوراي مشکي و زرد که روي سقف شکلاي مختلفي ميساختن؛ ديوارا از جنس چوب تيره بود و کف پوش هم همرنگشون. دانکن به طرف مرد پشت بار رفت و مشغول حرف شد. چشمامو ريز کردم تا از طريق لب خوني متوجه مکالمهاشون بشم ولي خم شدن دانکن، اين ايده خراب کرد. پوفي کشيدم و به طرح خط خط روي ديوارا نگاه کردم. بعد از چند دقيقه صداي قدمايي که بهم نزديک ميشد، سرمو برگردوند دانکن بود.
يعني کارش تموم شد؟ چه زود.
- من طبقهي بالام، نيم ساعت يا چهل دقيقهي ديگه برميگردم. صبر ميکني يا ميري؟
چرا انقدر مصره من برم؟ فکر کنم چهار باري شده که ازم پرسيده ميموني يا ميرم؛ با اينکه از يه جا نشستن بدم مياومد ولي به اجبار گفتم :
_ صبر ميکنم، اشکال نداره.
لبخندي بهم زد که زوري بود. به طرف پلهها پا تند کرد و از مرکز ديدم ناپديد شد. مثل اينکه آخرين اميدشو نا اميد کردم. يعني اونجا با کي ميخواد ملاقات کنه؟ به نشونه ندونستن کمي شونه بالا انداختم. اين اطرافو بلد نيستم حتي اگه نخوام صبر کنم مجبورم. دليل اصرارمم همين بود. با ديدن اون کتاب فروشي سوخته، ذهنم حسابي درگير و آشفته شده بود و حس کنجکاوي درمورد محل زندگي دانکن هم پريده بود. رو نزديک ترين ميز نشستم که پيشخدمت اومد سمتم.
- چي بيارم براتون؟
romangram.com | @romangram_com