#چشمان_آتش_کشیده_پارت_76
روي زمين جلوي چوباي سوخته، رو پاش نشست و چند کتاب رو تکون داد و جا به جا کرد.
- همه چي سوخته.
انگشتاش رو بهم ماليد تا خاکستر پاک بشه.
- بهتره بريم.
به ذرات سوخته معلق تو هوا نگاه کردم و عقب عقب رفتم. وقتي تو ماشين نشستم سرم کمي گيج رفت کمربندو با بي حالي بستم و سوييچو چرخوندم، سکوت حاکميت فضارو به عهده گرفت. هوا نرم نرمک داشت تاريک ميشد چهرهي دانکن سخت بود و چيزي رو بروز نميداد. بدون اينکه چيزي بپرسم يا بگم مستقيم روندم. سکوت مزخرفي بود؛ خصوصا بعد از اون سوال. عصبي مشغول جويدن لب پايينم شدم. به چي فکر ميکنه؟ نکنه به اين که آتيش سوزي به من ربط داره؟ لعنتي اين سوال مثل خوره وجودم رو ميخورد. خيلي سردرگمم و هيچ مقصدي هم پيشنهاد ندارم که برم.
- همينجا نگه دار.
با شنيدن صداش نگاهي بهش انداختم.
_ اينجا زندگي ميکني؟
- نه، يه کاري دارم.
آهان ضعيفي گفتم و ماشين رو کشيدم کنار، وقتي پياده شد قدمي عقب رفت و خيره نگام کرد. انگار که منتظر چيزيه.
romangram.com | @romangram_com