#چشمان_آتش_کشیده_پارت_74


در جوابش آهان آرومي گفتم و به پدال فشار آوردم. وقتي به کتابخونه نزديک شديم، ماشين‌و کنار خيابون پارک کردم. وقتي پياده شديم گفت :

_ خوب کجاست؟

_ يه‌کم جلوتره.

سري تکون داد و درو بست. قفل ماشين‌و زدم و به طرف پياده رو قدم برداشتم. شونه به شونه‌ام راه مي‌رفت و ساکت بود. وقتي به کتابخونه رسيديم، تعجب کردم. واکنش دانکن همين بود. مبهوت عرض خيابون‌و رد کردم و جلوي کوپه‌ا‌ي خاکستر ايستادم.

_اينجا چي شده؟

- نمي‌دونم.

به مغازه‌ي کناريش نگاهي انداختم و گفتم :

_ من مي‌رم بپرسم.

وقتي رفتم داخل مغازه فروشندش بهم نگاه کرد.

_ سلام‌، شما مي‌دونيد اين کتابخونه‌ي بغل چي‌شده؟


romangram.com | @romangram_com