#چشمان_آتش_کشیده_پارت_73

لبخند مشتاقي رو لبم نقش بست و گفتم :

_آره فکر خوبيه.

پشت سرش از ساختمون خارج شدم که جلوي ماشينا مکث کرد. دستي به موهاش کشيد و گفت : _حالا با کدوم ماشين بريم؟

متفکر لبام‌ رو جمع کردم ولي قبل اينکه پيشنهادي بدم گفت :

_ اوه انگار مال من پنچر شده.

با پاش لگدي به چرخ عقب زد و پوفي کشيد. سوييچ‌ رو تو دستم چرخ دادم و گفتم :

_ انتخاب راحت شد، بشين بريم.

دزدگيرو با زدن دکمه‌اي خاموش کردم و براي نشستن ماشين‌و دور زدم. لبخند مرموزيم روي لبم جا خوش کرده بود. اينجوري مي‌تونم به بهونه‌ي نداشتن ماشين تا خونه‌اش برسونمش و بفهمم کجا زندگي مي‌کنه؛ تو ناخودآگاهم يکي خنده‌ي شيطاني و وحشتناکي کرد.

سوييچ‌ زو جا زدم و همزمان به چرخوندش قفل کمربندم‌ رو بستم. خدا رو شکر امروز خبري از ترافيک نبود، ولي قطره‌ها نم نمک روي شيشه پياده روي مي‌کردن. صداي سلنا گومز و حرکت هر سه دقيقه‌ايه برف پاک کن سکوت ماشين‌و مي‌شکست.

_ اينجا هميشه بارونيه؟

- نه، اولين باره کل هفته باروني بوده بيشتر اوقات آفتابيه.

romangram.com | @romangram_com