#چشمان_آتش_کشیده_پارت_64


لگدي به سنگ ريزه زير پام زدم که به طرف خيابون غلط خورد.

_يه جورايي آره.

بهش نگاه کردم؛ کنجکاو به نظر مي‌رسيد :

_ ديروز حدود پنچ ‌و نيم رفتم بيرون، قرار بود با جوليا بريم خريد تا ساعت شش‌ و ربع منتظرش موندم که زنگ زد و گفت نمي‌تونه بياد. و اين آخرين چيزيه که از ديروز يادمه، صبح وقتي بيدار شدم ديدم روتختمم و بدون خاطره‌اي از برگشتن به خونه يا حتي رانندگي.

بهم نگاهي کرد و گفت :

_ کسي نديدتت!؟

_ نه، خدمتکارمون نبوده. فقط نگهبان گفته انگار ساعت هشت يا نه رسيدم، اونم ماشين‌ رو نديده فقط صداش‌ رو شنيده.

- عجيب به نظر مياد، ببينم شايد ديروز نوشيدني چيزي خوردي؟

_‌ نه من مست نمي‌کنم.

با خجالت سري تکون داد و گفت : _مي‌دوني منظوري نداشتم؛ گفتم شايد حالت بد بوده يا چيز مسمومي خورده باشي.


romangram.com | @romangram_com