#چشمان_آتش_کشیده_پارت_63

از بالاي شونه‌ام بهش نگاه کردم. کاپشن چرم مشکي‌ رنگي‌و تنش کرده بود و مشتاق نگام مي‌کرد . با اينکه جذاب بود، دست از نگاه کردن بهش برداشتم.

لبخندي زدم و گفتم :

_کي از قهوه مي‌گذره؟

هم زمان باهم از کلاس بيرون رفتيم. شونه به شونه‌ي هم، عرض خيابو‌ن ر‌و رد کرديم. تا برسيم به کافي، چند دقيقه‌اي پياده روي داشت.



- گفتي گيجي، چرا؟

ابروهام کمي بالا رفت.

_ خوب، تا حالا برات شده که .. اِمم يه برهه‌اي از زمان ر‌و يادت بره؟

- منظورت چيه؟ مثلا فراموشي؟

_ هي همچين چيزي. فراموشيِ يه زمان خاص

- اوم خوب براي من که نشده، تو چيزي رو فراموش کردي؟

romangram.com | @romangram_com