#چشمان_آتش_کشیده_پارت_60
سري براش تکون دادم که از شيشه فاصله گرفت و رو صندلي نشست . وقتي از عمارت خارج شدم، از آيينه جلويي ديدم که درو بست. نفسم رو فوت کردم و کمي جا به جا شدم. گوشيرو برداشتم و رفتم تو ليست تماسا خوب آخرين تماس براي جوليا بود، حدود شش و ربع. با فرض اينکه من هشت برگشته باشم خونه، تو اين دوساعت چيکار ميکردم؟ يا چه اتفاقي افتاده که يادم نيست؟ مسلماً دوساعت تمام رانندگي نميکردم تا مسير برگشت به عمارتو طي کنم. من حتي به خاطر ندارم کي رسيدم خونه و کي خوابيدم تو تخت اه چرا يادم نيست؟ به چشمام نگاه کوتاهي کردم و زير لب زمزمه وار گفتم :
_ تو اين دوساعت چه اتفاقي افتاده؟
امروز چهارشنبس و تا جايي که يادمه آزموني ندارم. وقتي جاي هميشگي پارک کردم، نگام به فراري نقرهاي رنگي افتاد که طرف راست ماشينم پارک بود آشناس برام. چيني به پيشونيم انداختم که با ياد آوري امتحان ديروز و تقلب رسوندنم به دانکن، جواب سوالم رو گرفتم. خوبه لااقل يکي از سوالام بي جواب نموند، ولي براي امروز قرار گذاشت بريم قهوه بخوريم اوه هيچ يادم نبود. دستي به موهام کشيدم پريشون نباشن و با مکثي درو هل دادم. وقتي تو راهرو قدم برداشتم، بعضيا با ديدنم پچ پچ کردن. نميفهمم چرا؟ يعني همش به خاطرِ دانکنه؟ مگه اون کيه؟ يا چه شايعاتي دربارهي خانوادهاشه که اينطوري باهاش رفتار ميکنن. با فاصله گرفتن ازش و صحبت نکردن از چي جلوگيري ميکنن؟ صحبت جوليا در مورد شايعاتو مرور کردم، گفتش ممنوعه و شيطاني!
چه چيز عجيبي تو اون خانواده هست که باعث سر گرفتن شايعات عجيب غريبه؟
با اين سوال در کلاس رو بازکردم. يه ربعي تا زمان شروع مونده بود. جوليا نيومده بود و دليلش احتمالا عموشه. تو راه که بهش زنگ زدم گفت نميتونه بياد؛ به دانکن که جاي هميشگيش نشسته بود، نگاهي کردم و قدمام رو برداشتم خيره بهم چشم دوخته بود و براي امروز پيراهن سفيد و شلوار کتون مشکي به تن داشت.
وقتي کنارش نشستم، سنگينيِ نگاه بچهها که روم زوم شدش رو حس کردم نفسي فوت کردم و برگشتم به سمتش.
لبخند کمرنگي زد و گفت :
_صبح به خير.
متقابلا لبام رو تکون دادم تا چيزي به اسم لبخند روش بياد، ولي به خاطر گيجي و سردرگميم فکر نکنم لبخند جالبي شده باشه.
romangram.com | @romangram_com