#چشمان_آتش_کشیده_پارت_61

_ صبح توهم به خير.

زمزمه‌هاي کلاس دوباره از سر گرفته شد. انگار همه چي به وضع عادي برگشت. چيني به ابروهاش داد و گفت :

_ خسته به نظر مياي.

احساس نزديکي کردن بهش درسته يا نه؟

_ آره بيشتر کمي گيجم.

لباش‌ رو تکون داد تا سوال يا شايدم واکنشي به حرفم نشون بده، که با باز شدن در کلاس سکوت کرد. چشم به استاد جدي و سخت گير دوختم؛ تا بهانه‌اي دستش نياد. و دانکن هم تصميم گرفت ادامه‌ي صحبت ر‌و به بعد کلاس موکول کنه. محکم به طرف ميزش قدم برداشت و پشتش نشست. نگاهي به تمام افرادي که تو کلاس بودن انداخت که روي دانکن يک مرتبه قفل شد، با مکثي از اون چشم گرفت و نگاهم کرد. احتمالا براي اونم تعجب آوره که چرا من پيش منبع شايعات نشستم کمي هردومون ر‌و نگاه کرد و برگه‌ي اسامي‌و برداشت.

- اندريک.

دانکن سکوت کلاس‌و با گفتن حاضر شکست و به ترتيب تمام افراد بعد از اونم همين منوال‌و پيش گرفتن.

سکوت کوتاهي و جواب حاضر بودن، خسته کننده بود. وقتي به اسمم رسيد چشماش عجيب شد.

‌- ريتسان.

_ حاضر

romangram.com | @romangram_com