#چشمان_آتش_کشیده_پارت_59
- صبح به خير آنيدا، اتفاقي افتاده؟
به صورت مشتاق و کنجکاو شدهاش نگاهي کردم. خودم ازش خواسته بودم بهم بگه آنيدا، خسته شدم از لفظ خانم نسبت به توماس حس نزديکي مي کردم و همين طور حس راحتي.
_صبح تو هم به خير .. اِم توماس تو ديدي من ديشب کي برگشتم؟
ابروهاش رو کمي بهم نزديک کرد و نگاشو حين فوت کردن دود سيگارش ، به زمين دوخت. معلوم بود براي اينکه جواب قاطعي بده، سخت فکر ميکنه. سرش رو که بالا گرفت، اميدوارانه نگاش کردم.
- متاسفم، من نديدم کي اومدي چون وقتي سرويس بودم صداي ماشينت رو شنيدم.
چشمام رو ريز کردم. يعني من خودم درو باز کردم؟ ولي اين ممکن نيست. پس ..
_ در باز بوده؟
- قبل تو سايمون برگشت تا چيزي برداره براي همين باز بود.
لبام رو بهم فشردم که به صورت خط باريک و صافي دراومد.
_ يادته ساعت چند بود ، وقتي صداي ماشينمو شنيدي؟
- آم، فکر ميکنم هشت يا شايدم نُه متاسفم دقيق يادم نيست.
romangram.com | @romangram_com