#چشمان_آتش_کشیده_پارت_6
شيشهي طرف خودم رو کمي پايين کشيدم که نسيم خنک و مطبوعي پيچيد تو ماشين. با کشيدن نفس عميقي، وجودم مملوء از هواي تازه شد. آسمون کمکم شروع کرده بود به روشن شدن. نفسم رو آروم رها کردم و لذت ديدن طلوع خورشيدو مزه مزه کردم. هميشه از طلوع اون پرتوهاي زرد و طلايي باشکوه، خوشم مياومد. يه جورايي سحر آميز و جادويي به نظر ميرسيد. کنارههاي جاده درختاي سبز خوش رنگي رشد کرده بودن، که با سرعت ازشون عبور ميکردم.
با روشن شدن صفحهي گوشيم نگام بهش افتاد. اسم مامان روشن خاموش ميشد. خندهي ريزي کردم و بدون اينکه جواب بدم رو پدال فشار بيشتري وارد کردم. مطمئنن جواب دادن به مامان چيزي جز دردسر نداره؛ وقتي رسيدم ، بهش زنگ ميزنم.
با نگاهي به نماي بيرونيه ساختمون ماشين رو خاموش کردم. اوه خداروشکر اينجا نزديک فرودگاه هست وگرنه حتما از پرواز جا ميموندم. کولهام رو از رو صندلي عقب برداشتم و يه وري رو دوشم انداختم. با زدن دزدگير به طرف زنگ دستمو دراز کردم.
- تويي آنيدا ؟ بيا تو.
لبخندم با صداي متعجب مامان بزرگ پررنگ تر شد. بيچاره از دستم امون نداره، دستمو رو در آهني که رنگ سورمهاي داشت گذاشتم و با فشار کوچيکي به عقب روندمش. اولين چيزي که تو ديدرسم اومد، باغ بزرگي بود که با انواع گل و درخت پوشيده شده و من شخصا کشته مردهاش بودم. درو پشت سرم بستم و رو سنگ ريزههايي که سرتاسر فضاي بيروني خونه رو پوشونده بودن، قدم گذاشتم. بوي ياس با وزش نسيم ملايمي، تو بينيم پيچيد و فضا رو معطر کرد. وقتي به در ورودي رسيدم، لبامو کش دادم و لبخند بلندبالايي به روي مامان بزرگ زدم.
_ درود بر سفيد برفي خودم.
(چون موهاي يه دست سفيد بلندي داشت اينطوري صداش ميزدم)
چشم غرهي بامزهاي بهم رفت و گفت :
_درود بر خروس بي محل صبحگاهي!
romangram.com | @romangram_com