#چشمان_آتش_کشیده_پارت_5

با اين سوال ابروهام تو هم رفت. دستم‌و به طرف اسلحه‌ام بردم و از غلاف درآوردمش، چراغ قوه رو بالاتر گرفتم و رفتم جلو. به خاطر برگا شدت بارون کمتر شده بود ولي بازم به اندازه‌اي بود که ديدم‌و کم کنه، چشمام‌و ريز کردم و با ديدن توده‌ي سياهي که جلوم بود اسلحه‌ام‌و بالا گرفتم. با احتياط نزديکش شدم. به نظر يک مرد مي‌اومد، نشسته بود رو زمين و تکوناي خفيفي مي‌خورد.

- هي آقا، حالتون خوبه ؟

بدون اينکه جوابم‌و بده خم شد پايين. دوقدم ديگه مونده بود بهش برسم که يه‌ دفعه برگشت طرفم.

با ديدنش شوکه شدم. چشماش سرخ بود با رگه‌هاي نارنجي. انگار انگار که اونا آتيش گرفتن و دارن مي‌سوزن. خداي من اين ديگه چه موجوديه ؟ نفس تندي کشيدم که به خاطر سردي هوا پيچ و تاب خورد و ناپديد شد. چشمام رو ردخوني که تا روي چونش جاري بود و قطره قطره رو زمين مي‌چکيد، موند. قطره‌ها رو صورت جنازه‌ي مرده‌اي که بالا سرش نشسته بود، مي‌ريخت. قرمزي رد خون شکلاي ناهمواري رو صورتش ساخته بود. به قفسه‌ي سينه‌ي جنازه نگاه کردم که از گردنش زخم عميقي برداشته بود. با تکون خوردن اون موجود اسلحه‌رو به سمتش گرفتم. انگشتم‌و رو ماشه گذاشتم تا شليک کنم ولي قبل اينکه حتي ماشه رو بتونم لمس کنم پريد جلوم و دهن خون آلودش‌و باز کرد. نيشاي بلند سفيدش تو تاريکي آخرين چيزي بود، که ديدم.



با سياه شدن همه جا، جيغ بلندي کشيدم که صدام پخش شد. واي خدا چرا همه جا تاريک شد؟ دستم‌و به طرف گوشيم که روي ميز بود دراز کردم. اَه پس کدوم گوريه؟ آها اينجاس، با زدن دکمه‌اش نور کمي اتاق‌و روشن کرد کتاب‌و که روي تخت افتاده بود بستم و به اسمش نگاه کردم. "چشمان آتش کشيده" اه تو روح اين برق الان وقت رفتن بود؟ رسيده بود به جاي حساسش. واي خدا يعني چه اتفاقي مي‌افته براي يوهان؟ وسوسه‌ي خوندنش مثل يک خوره تو وجودم افتاده بود. نگاهي بين گوشي‌ و کتاب ردوبدل کردم و آخر سر با پرويي تمام کتاب‌و باز کردم.

پس بقيه‌اش کو ؟ با ابروهاي گره خورده و درهم به سه‌نقطه‌اي که جمله‌ي قبلي رو تکميل مي‌کرد. خيره موندم . پس بقيه‌اش کو ؟ يعني چي؟ دپرس نشستم رو تخت و کتاب‌و جلوم گذاشتم. نمي‌فهمم چرا بقيه‌ي برگه‌ها سفيده؟ بايد فردا برم پيش مامان بزرگ و ازش بپرسم، شايد بقيه‌اش تو يه کتاب ديگه باشه. شايد قفسه‌ها رو خوب نگاه نکردم، پوف چه ضدحالي!



سر خورده به صفحه‌ي گوشيم نگاه کردم، ساعت پنچ صبح بود. خوب شد چمدونم‌ رو زود بستم وَاِلا مامان خفم مي‌کرد که از پرواز جا مي‌موني و اينا. کتاب‌و روي ميز گذاشتم و کورمال کورمال رفتم طرف کمدم. نور گوشي‌رو، روش تنظيم کردم و دست به چونه به رگال لباسا خيره شدم. و حالا مي‌رسيم به اون سوال معروف که چي بپوشم؟

بعد زد و خورد کوتاهي بين لباسا، آخر سر مانتوي کرمي رنگي که تا پايين زانوم بود و کمربندي با سگک شکل ماه داشت، بيرون آوردم. شلوار دمپا و شال مشکي رنگي هم برداشتم و کنار مانتو روي تخت انداختم. بِلفور و سريع با گوشي پريدم تو سرويس اتاقم و مشغول تخليه مثانه عزيز شدم که خدايي نکرده موجب آبروريزيم نشه. خلاصه که بعد خشک کردن دست و صورتم اومدم بيرون، نمي‌دونم چرا الان برق رفته؟ سابقه نداشت اين موقع بره. شونه‌هام‌ رو با بي تفاوتي بالا انداختم‌ و لباسام ر‌و در آوردم و مانتوم‌ رو از روي تاپِ بندي سفيد رنگي پوشيدم. چشمام کور شد تو اين تاريکي بابا اه، شال‌ رو نفهميدم چطور سرم کردم خدا کنه پشت‌و رو ننداخته باشم فقط. کتاب ‌و گوشيم ر‌و توي کوله‌ي مشکيم انداختم و با کشيدن چمدونم در اتاقم‌و باز کردم. راهرو نسبت به اتاقم روشن تر بود. نور خيلي خيلي کمي از پنجره، راهرو رو روشن کرده بود و مي‌شد اطراف‌ رو ديد. آهسته دره اتاق‌و بستم و شمرده شمرده با اون چمدون سنگين رفتم پايين. وقتي پايين پله‌ها رسيدم پيشونيم خيس عرق بود. اوه فکر کنم چند کيلو کم کردم. تو سالن يه دور چشم چرخوندم، هيچ جنب و جوشي به چشم نمي خورد . ايول هنوز خوابن پس. قبل اينکه برم فرودگاه مي‌خوام يه دور برم پيش مامان بزرگم واسه خداحافظي (مديونيد فکر کنيد، فقط واسه اون کتابه مي‌رم پيشش) سلانه سلانه درو باز کردم که باد خنکي تو صورتم خورد نفس راحتي کشيدم و به طرف ماشينم پا تند کردم. چمدونم‌و تو صندوق جا دادم . قلبم تند تند مي‌زد و استرس تو وجودم غوغا کرده بود.

چند بار نفس عميق کشيدم و همزمان که سوييچ‌و چرخوندم، درو با قفل الکتريکي باز کردم و با فشردن پدال گازش ر‌و گرفتم و رفتم. يوهو چه حالي داره پيچوندن.

romangram.com | @romangram_com