#چشمان_آتش_کشیده_پارت_57
- فکر ميکنم هفت و ربع
متعجب به سر و وضعم نگاهي کرد و گفت :
_حالتون خوبه؟
با اشاره جوابشو دادم و گفتم : _من کي رسيدم ديشب؟
ابروهاش کمي بالا رفت و گفت : _من از ديروز عصر ، پيش دخترم بودم خانم . تازه ساعت شش رسيدم اينجا.
چشمام کمي سياهي رفت. دست به چشمام کشيدم و به ستون تکيه دادم تا ديدم بهتر بشه.
چشم بسته گفتم :
_ پس چرا ديروز بهم نگفتي؟
- ولي آقاي ريتسان گفتن بهتون خبر دادن!
چي؟ پس... چرا يادم نيست؟ لعنتي چه بلايي سرم اومده؟
با تن صداي عصبي گفتم:
romangram.com | @romangram_com