#چشمان_آتش_کشیده_پارت_56
عصبي غريد :
_ ساکت شو وگرنه هردومون رو به کشتن ميدي.
لرزون چسبيدم بهش و بدون اينکه ببينم، بي هدف تو تاريکي سر چرخوندم. گوشيم کجا افتاد حالا؟ کف دستم رو به زمين کشيدم تا شايد گوشي رو پيدا کنم ولي با ديدن دوتا نور نارنجي و سرخ دستم بي حرکت موند. مستقيم به طرفمون مياومد؛ دو نقطهي نوراني، نزديک بهم و با فاصله از زمين، ذره ذره بهمون نزديک ميشد. خيره و متعجب از ديدن اون نورا ، دست چپم رو به سمت مرد دراز کردم که انگشتام فقط هوا رو لمس کرد. با شک به طرف ديگه دستامو تکون دادم. يعني چي؟ پس کجاست!؟ اون مرد کجاست!؟
اضطراب و ترس بين سلولا و تمام بدنم پخش شد و رعشهاي تو تنم انداخت. قلبم تو سينم محکم کوبش کرد. به اون نقطهها که نزديک تر شده بودن، دوباره نگاه کردم. نفس نفس زدم و بي پناه خودم رو کشيدم عقب. يه حسي بهم ميگفت برو عقب تر و فاصله بگير، همين الان. به اون حس گوش کردم و عقب تر رفتم. سرماي زمين به کف دست و انگشتام سرايت کرد.
کتونيم روي موزاييکا ليز ميخورد و سرعتم رو کم ميکرد. هرچي بيشتر فاصله ميگرفتم، اون نور سريعتر به طرفم مياومد. خدايا کمکم کن؛ لرزيده به حرکتم ادامه دادم که پشتم به سطحي برخورد کرد. هل انگشتم رو به پشت کشيدم که فهميدم يکي از قفسهي کتاباس. سريع اومدم بلند بشم که زير پام چيزي رو حس کردم. تو تاريکي لمسش کردم و با فهميدن اينکه چيه، نفس عميقي رها کردم. دکمهي کناريش رو زدم که نور صفحهاش روشن شد به خاطر تابش يه دفعهاي نور، چشمام بسته شد، ولي از ترس دوباره بازش کردم. نور گوشي رو به طرف اون دوتا نور قرمز گرفتم که از ترس دهنم خشک شدش. اونا نور نبودن بلکه.. بلکه دوتا چشم بودن. دوتا چشم خونخوار و وحشي. نفسم رو حبس کردم. دهنش باز بودو قطرههاي سرخ رنگي از نيشاي فک بالا و پايينش ميچکيد روي چونش. زبونشو دور لبش چرخوند و اون قطرههارو تو دهنش فرو برد از فکر اينکه اون قطرههاي سرخ چيه، موهاي تنم سيخ شد. غرشي کرد و با يک جهش به طرفم اومد با تمام قدرتم جيغ زدم و نا اميدانه به قفسه خودمو فشردم که از تاريکيِ بالاي سرش چيزي پايين پريد و روي اون موجود افتاد. نميتونستم تشخيص بدم، چشمام تار شد و دست و پام شل سُر خوردم روي زمين و کشمکش اون دوتارو با بدن لمس شدهاي ديدم، که با اُفتادن پلکام؛ آخرين تصويرِ جداشدن سر اون موجود عجيب به سياهي تبديل شد.
با حس درد تو آرنج چپم، کمي تکون دادمش که کف دستم چيز نرميو لمس کرد. با کِرختي چشمام رو باز کردم. نور خاکستري رنگ اتاق رو روشن کرده بود. چشم به پنجرهي اتاقم دوختم. حس گيجي و منگي داشتم. روي تخت نشستم که آرنجم کمي درد گرفت و پيشونيمو چين انداخت. پتو رو کنار زدم و به لباسام زل زدم. پيراهن و شلوار سبز راحتي تنم بود. آخ سرم، درد تيزي از پشت سرم رد شد. بي جون از تخت پايين رفتم و جلوي آيينهي ايستادم. صورتم بي رنگ و رو بود و پايين چشمام کمي گود افتاده. سعي کردم به ياد بيارم کي خوابيدم؛ ولي.. چيزي يادم نمياومد. آخرين لحظهاي که يادمه تماس جوليا و گفتن اينکه عموش تصادف کرده، بود. صبر کن ببينم من کي برگشتم خونه؟ از آيينه به آرنجم که کبود شده بود و ناحيهي سبز روشني داشت نگاه کردم؛ چرا کبود شده؟ سردرگم و گيج به طرف در رفتمو بازش کردم. يکي يکي پلهها رو پايين رفتم که صداي ظرف از آشپزخونه به گوشم رسيد دستي به موهام کشيدم و رفتم اون سمت، ماري با لباس فرم هميشگيش مشغول چيدن ميز بود.
- سلام خانم صبح به خير .
سري تکون دادم و گفتم :
_سلام ماري، ساعت چنده؟
romangram.com | @romangram_com