#چشمان_آتش_کشیده_پارت_52


همه‌ي عصبانيتم خوابيد. حسابي تو ذوقم خورده بود، عجب شانسي.

به محض اينکه خواستم بشينم تو ماشين رعد و برق کر کننده‌اي بلند شد و بارون شديدي شروع به بارش کرد. متعجب به قطره‌هاي سيل آسا نگاه کردم و در ماشين‌و بستم. رانندگي تو اين بارون يعني خودکشي با ديدن کتابخونه با قدماي بلند دويدم سمتش بهتر از تو ماشين نشستنه، درو که باز کردم صداي زنگوله‌اي بلند شد. درو بستم و نگاهي به اطراف انداختم. چراغاي حبابي شکل زرد رنگي، به صورت رديفي و پشت هم از سقف آويزون بودن و روشنايي جلب کننده‌اي مي‌ساختن. کتاب فروشي بزرگي به نظر مي‌رسيد. قفسه‌هاي چوبي کتاب تو رديفاي متعددي قرار داشتن؛ که بلنديشون تا سقف مي‌رسيد. به سمت پيشخون که خالي بود نزديک شدم

يک ليوان قهوه‌ي نصفه، چند برگه‌ي سفيد و روان نويس آبي روي ميز کرمي رنگ بود. راديوي کوچيک و قديمي طرف چپ، تکيه به ديوار قرار داشت که صداي پارازيد ازش بلند مي‌شد و گوش خراش بود. چه ساکته به طرف قفسه‌ها پاچرخوندم. پس صاحبش کجاست؟



موزاييکاي شطرنجي کف زمين‌و پوشونده بود. حتي با نگاه کردن بهشون هم مي‌تونستم سرماشون‌و حس کنم. وقتي چند قفسه‌رو رد کردم و جلو رفتم، صدايي به گوشم خورد. چشمام‌ رو ريز کردم و رفتم سمت چپ که نور کمي داشت. وقتي به قفسه رسيدم مکث کردم. مردي با کت مشکي رنگ پشت بهم جلوي قفسه ايستاده بود. شلوار پارچه‌اي خاکستري به پاداشت که گرون قيمت به نظر مي‌رسيد. ناخودآگاه به طرفش قدم برداشتم کنارش که قرار گرفتم، زير چشمي ديدزدمش يقه‌ي کتش‌و بلند کرده بود که تا چونش‌ رو پوشونده بود. سرفه‌ي آرومي کردم و کتابي با جلد سورمه‌اي از تو قفسه برداشتم منتظر بودم چيزي بگه يا حداقل نگاه کنه، ولي همچنان سکوت بر فضا حاکم بودش. لااقل سرش‌و بالا مي‌گرفت ولي برعکس چرخيد طرف مخالف‌و سرش‌و پايين تر برد مشکوک بود، خيلي هم مشکوک بود. کتابي‌و که برداشته بودم باز کردم. ولي با ديدن اسمش لب‌و لوچه‌ام آويزون شد. " کتاب راهنماي باغداري " براي خالي نبودن عريضه چندتا صفحه زدم. تو هر برگ اسم گياه و روش کاشت و ناحيه‌ي مناسب براي پرورش نوشته شده بود. کتاب ر‌و بستم برگردوندم سر جاش. با مکث به اون مرد نگاه کردم که نفسم حبس شد.

خيره خيره بهم چشم دوخته بود. چشماي تيره رنگي داشت. به خاطر يقه‌ي ايستاده‌ي کتش فقط نصف صورتش ر‌و مي‌تونستم ببينم. نگام به دستش خورد که کتاب بدون اسمي‌و نگه داشته بود و تقريبا مي‌فشرد؛ با حرکت دستش دوباره به اون چشما نگاه کردم. مثل گرگي که به طعمه‌اش خيره باشه زل زده بود بهم، ولي با مکثي چشم گرفت‌و کتاب‌و تو رديف سوم قفسه جا داد. نفس عميقي کشيد و دستاش‌ رو تو جيب کتش فرو برد. دکمه‌هاي کتش تماما بسته بود. با بلند شدن صداي گوشيم لرزي تو تنم افتاد. نگاه مرد به کيفم کشيده شد و دوباره به چشمام برگشت زد انگار مي‌گفت جواب بده، از تو کيفم گوشي‌رو درآوردم و تماس‌و وصل کردم.

- الو...آنيدا

صدا قطع و وصل مي‌شد.

_ سلام

- کجا..يي؟


romangram.com | @romangram_com