#چشمان_آتش_کشیده_پارت_50


_ الو جوليا

- آنيدا راه افتادي؟

_ آره دارم ميام، پيش کتابخونه‌ي چهار راه وايميستم.

- خيلي خوب پس مي‌رم آماده بشم.

در ورودي رو بازکردم و گوشي ر‌و خاموش. تو ماشين که نشستم کيف‌و درآوردم. نمي‌شد باهاش رانندگي کرد. سوييچ‌و جا زدم و راه افتادم. با تک بوقي براي توماس که هميشه‌ي خدا از لبش سيگار آويزون بود، از عمارت خارج شدم. خيابونا تقريبا شلوغ بودن و بلاخره بعد ايستادن پشت دوتا چراغ قرمز، رسيدم به محل قرار . بهادر خان مجبور شد بعد عصرونه برگرده کارخونه تا وقتي نمايندگي دستگاه‌هاي ديجيتالي واسه تعمير اومدن؛ شخصا اونجا باشه. جلوي کتابخونه پارک کردم و ضبط‌ رو روشن.

ريتميک به فرمون مي‌زدم و با شادمهر همخوني مي‌کردم :

_ دست من‌و تو دستات‌و... سهم منه همه دنيات‌و... جون مني مي‌مونم باتو ...

از پشت شيشه به آسمون نگاه کردم. خاکستري رنگ بود‌ و ابرا با پررويي زل زده بودن بهم؛ باروني نمي‌اومد و اين دلخوش کننده بود اميدوارم تا وقتي خريدامون تموم بشه، بارندگي شروع نشه. چرا جوليا نمياد؟ بي حوصله از ماشين پياده شدم و به کاپوتش تکيه زدم. تک و توک ماشينا رد مي‌شدن و پياده روها، از فشار قدماي رهگذراني که از روشون رد مي‌شدن همچنان سکوت مي‌کردن . ازدحام کم بود و يه جورايي خلوت خوبه نيم ساعت پيش بهش زنگ زدم تا آماده باشه.

لگدي به سنگ ريزه‌ي جلوي کفشم زدم که

- ببخشيد خانم ساعت چنده؟


romangram.com | @romangram_com