#چشمان_آتش_کشیده_پارت_49
بوي غذا به گرسنگيم بيشتر دامن زد. سريع پشت ميز نشستم و مشغول شدم؛ ليوان نوشابهرو به لبام نزديک کردم و قلوپ قلوپ قورت دادم پايين.
_ ممنون.
از اشپزخونه که بيرون رفتم در ورودي باز شد. عمو با پالتوي بلند مشکيش تو درگاه ايستاد.
_ سلام عمو
- سلام آنيدا، حالت چطوره؟
_ خوبم، کارخونه چطور بود؟
پالتوشو به ماري داد و گفت : يکي از دستگاهها بدجوري خراب شده.
سرم رو تکون دادم که به طرف اتاقش رفت. اين چهار روزه سرم شلوغ بود و حس خستگي تو تنم مونده بود. وقتي تو اتاقم رفتم، سري به لب تاپم زدم. دو تا ايميل از مامان و سحر داشتم. مامان درمورد دانشگاه پرسيده بود و سحر درمورد پسرا.
جواب هردو رو دادم و حسابي دل سحرو آب انداختم، الان حسابي فحشم ميده اين دختر دايي!
تا وقت عصر جزوهي جديدي که امروز استاد درس داد رو خوندم. براي بيرون رفتن يه دوش سرپايي گرفتم و شلوار جين سورمهاي با پيراهن دکمهاي سفيد که جنس نرم و لطيفي داشت تنم کردم. کتونياي مشکي رنگي با کت کتون همرنگش تنم کردم. کيف پستچي سفيدي، کج از روي سرم رد کردم و با برداشتن سوييچ و گوشي، درو باز کردم همزمان با پايين رفتن از پلهها زنگ زدم .
romangram.com | @romangram_com