#چشمان_آتش_کشیده_پارت_44
استاد هم که عينهو جغد من و اون پسره رو که تنها کساي باقي مونده بوديم رو نگاه ميکرد. اه چشت درنيومد؟ چهل دقيقهي تموم خيرهامون بود.
زير چشمي به پسره که با فاصلهي يه صندلي کنارم بود، نگاه کردم. خودکار آبيشو به برگه ميزد. روي آخرين سوال مونده بود. که جدا سوال چرتي هم بودش.
با بازشدن در نگام رو استاد موند. به احترام خانم سيتا بلند شد و لبخند گرمي تحويلش داد. تو اين چهار روز فهميدم اين استاد عبوث علاقهي شديدي به خانم سيتا داره و با هر بار دينش بي خيال اطرافش ميشه.
وقتي طبق دفعات قبل مشغول صحبت شد، برگهاي کوچيک کندم و جواب سوال آخرو با نهايت سرعتم يادداشت کردم. نامحسوس خودکارم رو پرت کردم و به بهانهي برداشتنش کاغذو انداختم روي ميز اون پسره . وقتي خودکارو برداشتم؛ متعحب با ابروهاي بالا رفته بهم نگاه کرد. چشمکي بهش زدم و بعد رفتن خانم سيتا که استاد زيست مولکولي بود برگهام رو به استاد تحويل دادم.
کنار در کلاس منتظر موندم تا بياد ولي براي اينکه شک نکنه وسايلي که تو کولهام بودو ريختم زمين و نشستم واسه جمع کردنش. تمام زورمم ميزدم تا نخندم براي اين همه آرتيست بازي و بازيگري، چقد هنرمند بودمو نميدونستم. وقتي در باز شد، نفسم رو نگه داشتم. بدون اينکه نگاه کنم به طرف بالا سايهي کسي که جلوم بودو نگاه کردم. با نشستنش کنار وسيلههام که فقط آيپاد و کتاب و جزوه بود، سر بلند کردم.
اولين چيزي که تو ديدم اومد چشماي مشکيش بود. ابروهاي پر سياهش مثل خطي صاف چشماشو در بر گرفته بودن. پوست گندمي رنگش، صاف و صيقلي بود. ته ريش کمي داشت. چند تارِ موي مشکيِ لختش، رو پيشونيش افتاده بود و تا روي ابروهاش مياومد. بعد آناليز چهرش و جمع شدن وسايلم گفتم : _ممنون.
همزمان باهم ايستاديم. چشماشو ريز کرد و گفت :
_خواهش ميکنم، خانمِ؟
خوشحال از اينکه نقشم براي نزديک شدن بهش گرفته، گفتم : _آنيدا ريتسان هستم و شما ؟
romangram.com | @romangram_com