#چشمان_آتش_کشیده_پارت_43

جفت ابروهام چسبيد به پيشونيم و دهنم باز شد. نامحسوس به پسره که خيره‌ي کتابش بود، نگاه کردم.





_ شوخي مي‌کني؟

- به نظرت قيافه‌ي من به اونايي که شوخي مي‌کنن مي‌خوره؟

خوب اصلا شبيه اونايي که شوخي دارن نبود.

حسابي حس فضولي و کنجکاويم به اون پسر غليان کرد؛ تو تمام کلاساي ديگه، خالي ترين صندلي و رديف ر‌و انتخاب مي‌کرد و بدون نگاه و توجه‌اي به کسي، جدي و مصمم به استادا گوش مي‌داد.



من هرجور شده بايد سر از کار اين پسره دربيارم. چهار روز گذشته بود و استاد ميرشان اولين کوييزش‌و مي‌گرفت. جزوه‌هام‌و زيرو رو کردم و با استرس کمي، به طور کاملا قصدي هم رديف با اون پسر نشستم. مي‌خوام پشت سرش وقتي برگه‌اش ر‌و داد برم بيرون دنبالش. ببينم ماشينش کدومه، شايد اگه بتونم پنچرش کنم و با زمان بندي دقيق با ماشين کنارش وايسم، بشه سر صحبت‌و باهاش باز کرد يک جورايي هم خونه‌اش مي‌فهمم و هم نامحسوس نزديکش شدم. ولي اگه ماشين نداشت چي؟ جهنم ميفتم دنبالش‌و تعقيبش مي‌کنم. ولي اگه گم شدم چي؟ ابروهام گره خورد و سفت و محکم چسبيدن بهم، به اينش فکر نکرده بودم.

سر چرخوندم طرفش که ديدم اخماي درهم و نگاه خيرش به ميز کرم بود. وقتي استاد برگه‌هارو پخش کرد، خودکار به دست پاسخارو نوشتم. نمي‌فهمم اينجا عاديه انقدر زود آزمون بگيرن؟ البته رشته‌‌اي که از شاخه‌ي پزشکيه سخت گيري توش خوبه ولي نه ديگه چهار روزه و امتحان. اصلا به من چه؟ من که همه رو نوشتم. والا

کلاس يک به يک از کسايي که برگه‌هاشون‌و تحويل مي‌دادن، خالي مي‌شد و من بيشتر منتظر مي‌شدم. دِ پاش‌و ديگه تا به جاي استاد برگه‌رو نگرفتم ازت.

romangram.com | @romangram_com