#چشمان_آتش_کشیده_پارت_37
_اگه مسيرو بلد شديد، بله.
خوب سرراست بود تقريبا . سري براش تکون دادم و کولهامو رو شونم انداختم. دختر و پسراي ديگهاي هم اطراف محوطه بودن. بعضيا مشغول حرف زدن، بعضيا هم درحال رفتن و بعضياي ديگهام نگم بهتره. وقتي داخل ساختمون شدم، نگاهي به اطراف کردم. شلوغ نبود ولي خلوتم نبود.
به طرف مديريت پا چرخوندم. وقتي پشت پيشخوان ايستادم نگاه خانم مو بلوندي که به صندلي تکيه زده بود، بالا اومد. از پشت شيشهي عينکش، چشماي آبي روشنشو آناليزوار بهم دوخت. سرفهي کوتاهي براي صاف کردن صدام ، کردم.
_سلام خانم، من آنيدا ..
اي واي يادم رفت بپرسم بهادر خان فاميلي خودشو براي ثبت نام گفته يا اونيکي عوض شده. زنه منتظر بود ادامهي جملم رو بگم. خوب تيري در تاريکيه ديگه.
_ آنيدا ريتسان هستم، دانشجوي جديد.
- ريتسان ...
همزمان که برگههاي زير دستشو تند تند نگاه ميکرد اين رو گفت. ديگه داشتم نا اميد ميشدم که بيهوا سرشو بالا گرفت.
- پيداش کردم، آنيدا ريتسان درسته عزيزم هفتهي پيش ثبت نام کرده بودي؟
_اِم بله، البته به طور دقيق پدربزرگم براي ثبت نام اومده.
زنه برگهرو روي پيشخوان گذاشت و به خودکار اشاره زد.
romangram.com | @romangram_com