#چشمان_آتش_کشیده_پارت_36


- بله خانم، آقا دستور دادن روز اول باهاتون بيام تا مسيرو ياد بگيريد.

سرم ر‌و متفکر تکون دادم و پشت سرش رفتم بيرون.



وقتي ماشين‌و جلوي در ديدم چشمام گرد شد. اوهو کي مي‌ره اين همه راه رو؟ بهادرخان حسابي ولخرجي کرده. سايمون با همون لباس فرم ديروز به طرف لامبورگينيِ مشکي رفت و درو برام باز کرد، نفسم‌ رو فوت کنان رها کردم و نشستم رو صندلي جلو. سايمون موقرانه ماشين‌و دور زد و پشت فرمون جا گرفت. ووي باورم نمي‌شه اين ماشين مال خودم باشه!

بعد بستن کمربند، سوييچ ر‌و جا زد و ماشين راه افتاد.

دوباره جاده‌ي جنگلي و نرده‌ي آهني رو رد کرديم و به خيابون اصلي رسيديم. همونطور که حدس زدم با ماشين تا خيابون اصلي بيست دقيقه راه بود. قطره‌هاي بارون آهسته و بي صدا روي شيشه فرود مي‌اومدن و خطي صاف به عنوان ردي از خودشون به جا مي‌ذاشتن. ترافيک کمي‌ رو پشت سر گذاشتيم که در ورودي دانشگاه‌ رو تونستم ببينم، هيجان درونم به غليان افتاد و ورجه وورجه کرد. سايمون ماشين‌ رو متوقف کرد و برام درو باز گذاشت.

- خانم کليد ماشين.

به کليداي دستش نگاه کردم و با مکث کوتاهي گرفتمش، يعني خودم بايد برگردم؟

_خودم برگردم؟

نگاهش‌و مستقيم تو چشمام دوخت و گفت :


romangram.com | @romangram_com