#چشمان_آتش_کشیده_پارت_35
پشت سرش قدم برداشتم که به طرف دري که نزديک آشپزخونه بود رفت. دري کشويي، که شيري رنگ با رگههاي قهوهاي بود. وقتي کنار رفت تا اول برم تو دهنم اندازهي غار حرا باز موند. اوه اينجا بي نظيره!
برعکس فضاي بيروني که از جاده به خونه راه داشت و درختاي کهن پرش کرده بودن، اينجا يه تيکه از بهشت بود. سبزي چمنا، رنگِ لطيف و جذاب گلاي رز که هر گوشه و کناري به چشم مياومد خيلي عالي تر از عالي بود. ميز و صندلي سفيد رنگي گوشهي حصارا قرار داشت که ماري به طرفش ميرفت. سقف چوبي که طرح آلاچيق داشت مانع از فرود قطرهها به زمين ميشد. از بين حصار نردهها، خونهاي که کنار عمارت بودو ديد زدم. نميدونم به همين وسعته يا نه، ولي پيچکايي که ديوار طرف حياط پشتي رو پوشونده بودن، نشون ميداد تازگيا کسي هَرسشون نکرده.
با ذوق و شوق روي صندلي نشستم و به درخت بيد مجنون نگاه کردم. وزش ملايم باد برگاي سبزشو تکون ميداد. و اين حسو به آدم ميداد که انگار با موسيقي بارون ميرقصن و پايکوبي ميکنن.
ماري قوري چيني رو که طرحي از قصر و نقش چين بود، بالا آورد و داخل فنجونم خالي کرد.
بخاراي بيرنگ چاي تو هوا پيچ و تاب خورد و نامرئي شد. با لبخند ملايمي که نشون از دلپذير بودن اين فضا و چاي ميداد فنجونو به لبم نزديک کردم. بوي معطر نارنجو حس کردم. اوم کمي زبونم سوخت ولي مزهاش بکر و بي نظير بود.
تا وقتي که عصرونه با کيک تمشک تموم بشه، از بودن تو اون فضا لذت بردم. سري براي ماري تکون دادم و برگشتم تو اتاقم. خستگي راه کامل از تنم نرفته بود و براي فردا هم بايد به موقع بيدار ميشدم؛ به خاطر همين تصميم گرفتم بيخيال شام بشم و بخوابم. وقتي تو تخت دراز کشيدم هوا تاريک شده بود. اين تاريکي زود هنگام به خاطر بارون بود و من ممنونش بودم. از اينکه هوا روشن باشه و بخوابم اصلا خوشم نمياومد. نفسي عميق کشيدم و بعد گذاشتن زنگ گوشيم چشمام رو بستم.
با صداي ريتم وار زنگ، چشمام نيمه باز شد. پنج دقيقهي طول کشيد تا اطرافم رو آناليز کنم وبفهمم کجام. دستم رو به طرف ميز عسلي تخت دراز کردم و بالاخره آلارامو قطع کردم. پتو رو کنار زدم و نشستم. حس هيجان ذره ذره تو بدنم پخش شد و باعث جنبيدنم شد. سريع از تخت پريدم پايين و رفتم تو سرويس . حسابي از خجالت مثانه در اومدم و با آب ولرم دست و صورتمو شستم. مسواکو سراسيمه با خمير دندون نعنايي به دندونام کشيدم و به آيينه نگاه کردم، مثل اون پياماي بازرگاني لبخند فريبندهاي زدم تا دندونم ستاره بزنه. خل شدم رفت حولهي آبي خوش رنگيو براي خشک کردن به صورتم کشيدم، که از نرميش لبخند به لبام اومد.
وقتي جلوي آيينهي ميز توالتم ايستادم، قلبم تالاپ تلوپ ميکرد. برسو برداشتم و به موهام کشيدم. با کش مشکي رنگي دم اسبي بستمشون و چتريهام رو کج تو صورتم ريختم. رژ لب صورتي کم رنگي با خط چشم هم کشيدم. احتمالا امروزم بارون مياد، براي همين کاپشنم رو که تا کمرم بود از کمد درآوردم. جين مشکي با پيراهن زرشکي رنگي پوشيدم. کتونياي آديداس مشکي هم به پام کردم و نشسته بنداش رو محکم کردم. خوب اينم از اين، بارونيم رو سريع تنم کردم و با برداشتن کوله تا آشپزخونه دويدم . ماري و سايمون مشغول بودن. با عجله براي خودم قهوه ريختم و با کيکي خوردم.
_ سايمون کليد ماشين پيش توعـه؟
romangram.com | @romangram_com