#چشمان_آتش_کشیده_پارت_34


_ اهوم، من .. اِمم يه سر فعلا مي‌رم اتاقم.

سري برام تکون داد و مشغول جا به جايي چندتا برگه از روي ميز شد.

آهسته درو بستم و به ديوار تکيه دادم. از همين الان براي فردا استرس دارم. وقتي نشستم رو تخت ياد کتابه افتادم، اه کاش همون موقع ازش مي‌پرسيدما. اشکال نداره فردا مي‌پرسم.



تا وقت عصرونه تو اتاقم چرخ زدم و وسايل و چيدمانش‌و تغيير دادم. چندتا جعبه و گوي کريستالي، روي قفسه‌هايي که به ديوار وصل بود گذاشتم. کتاباي مورد علاقه‌امم بالاي قفسه جا دادم. مبلاي راحتي رو چرخوندم و به طرف ديگه‌ي اتاق بردم. پارکت کوچلويي هم‌، که رنگه کاغذ ديواري بود کج نزديک در انداختم.

دست به سينه به ديزاين اتاق نگاه کردم و راضي و خرسند رفتم بيرون. از همه بيشتر اون آيينه قدي که جفت کمدم، وصل به ديوار بودو دوست داشتم. هوم همش دلم مي‌خواست برم جلوش و عين اين مدلا ژستاي عجيب غريب بگيرم. وقتي پايين رسيدم، تو سالن سر چرخوندم و آسه آسه رفتم آشپزخونه.

مگسم پر نمي‌زد. از بالاي شونه‌ام به ساعت نگاه کردم. پنج‌و چهل دقيقه بود. مگه عمو نگفت عصرونه ساعت پنج‌و نيم سرو مي‌شه؟ تو فکر جا تَرِ و بچه نيست بودم که

- خانم بفرماييد حياط پشتي عصرونه ميل کنيد.

رو پاشنه‌ي پام چرخ زدم و به ماري نگاه کردم. نکنه اهل اين خونه عادتشونه که بي هوا ظاهر بشن؟

_اهوم، بريم.


romangram.com | @romangram_com