#چشمان_آتش_کشیده_پارت_32


- اينجا چي‌کار مي‌کني؟

حضور يه دفعه‌اي کسي رو پشت سرم حس کردم و از ترس جيغ آرومي از گلوم خارج شد. يهو از کجا پيداش شد؟

_ شما کي هستيد ؟

قدمي نزديکم شد که چهره‌اش ر‌و واضح تر ديدم، اوه بايد اعتراف کنم هيچ تغييري نکرده. با صداي تحليل رفته که ناشي از تعجبم بود گفتم :

_ بهادر خان.

لبخندي رو لباش ظاهر شد و گفت : _آنيداي عزيزم، چه قد خوشحالم که مي‌بينمت.

دستاي باز شده‌اش به طور ناخودآگاه به طرفش کشوندتم. وقتي تو آغوشش محکم گرفتتم نفس حبس شده‌ام آزاد شد. سفت و عميق شونه‌هام ر‌و در بر گرفته بود. موهام ر‌و با آرامش و پدرانه بوسه‌اي زد و کمي عقب رفت.

- سفرت چطور بود؟

_ خوب

- خوبه، اتفاقا اومده بودم که ببينمت.


romangram.com | @romangram_com