#چشمان_آتش_کشیده_پارت_31

اين رو گفت و در عرض يه ثانيه تو پله‌ها ناپديد شد. چمدون‌ رو کشيدم و کنار تخت گذاشتمش. کوله‌رو هم روي تخت انداختم و مشغول ديدزدن شدم. تمام ديوارا با کاغذ ديواري به طرح گلاي آبي رنگ، پوشيده شده بودن تخت دونفره‌اي گوشه‌ي اتاق، کنار کمد آبي روشني قرار داشت. سمت چپ اتاق و رو به روي تخت پنجره‌ي قدي بود که پرده‌ي نازک آبي پوشونده بودتش. ميز آرايش و ميز ساده‌اي هم کنار کمد بود. به طرف پنجره رفتم که کف چوبي اتاق زير پام صدا داد. از پنجره فقط مي‌تونستم درخت ببينم‌ رو درخت. اينجا تا خيابون اصلي بيست دقيقه‌اي راه داشت فکر کنم. خواستم لباسام‌ رو تو کمد بچينم که چشمم به ميز خورد. سيمکارت جديد، گوشيم‌ رو در آوردم و در عرض چند ثانيه سيمکارت جديدو توش انداختم. به مامان زنگ زدم و گفتم که رسيدم. سر هم اگه بخوام حساب کنم تو اين هجده‌ سال پنج بار بهادر خان‌و‌ ديدم، فکر نکنم زياد تغيير کرده باشه هوم؟

با همين فکر لباسي رو آماده کردم و گذاشتم رو تخت. الان فقط آب گرم مي‌تونه حالم‌ رو جا بياره. شال و مانتوم‌ رو در آوردم و به طرف دري که فکر کنم براي سرويس بود رفتم.

اوه چه حموم بزرگي، لبخند دندون نمايي رو صورتم جا خوش کرد. آخ جون به طرف وان سفيد رنگ که به شکل بيضي بود قدم برداشتم. آب گرم‌و باز کردم تا وان پر بشه، براي ولرم شدن آب سردو هم اضافه کردم. شامپو بدن معطري رو توش خالي کردم و نشستم توش تمام پوستم گرماي دلپذير آب‌و لمس کرد و به استقبالش رفت. سرم‌و به بالاي وان تکيه دادم و چشمام ر‌و بستم، هوم خيلي عاليه.

يک ساعتي تو حموم موندم و آخر کار با حوله‌ي کوچيک سفيد رنگي که پُرزاي لطيفش آب بدنم‌ رو مي‌گرفت؛ بيرون اومدم. حوله‌رو دورم محکم تر گرفتم و لباساي انتخابيم‌ رو پوشيدم.

شلوار جين آبي تيره با تونيک سورمه‌اي رنگي که گلاي سفيد و آبيش طرف راستش بودن به تن کردم. موهام‌و آزاد دورم رها کردم. بلنديش تا کمرم بود. از همون بچگي بالاش سياه بود وقتي به نوکش مي‌رسيد بلوند تيره مي‌شد، يه جورايي انگار طلايي با زمينه‌ي مشکي. چشمامم خاکستري روشن بود که دورش هاله‌اي خاکستري تيره گرفته بود. بينيم به مامانم کشيده بود، قلمي و باريک. يک جورايي انگاري که عمل کردي. پوستم سفيد و روشن بود و عاري از هرگونه جوش و لک، در کل چهره‌ي خوبي داشتم. با برس موهام رو شونه کردم و دم اسبي بستمشون. کمي رژ صورتي به لبام زدم و با کشيدن مداد سياه تو چشمام کارم تموم شد.



به طرف در رفتم و همزمان که بازش کردم، ياد حرف ماري افتادم که گفت :

_ساعت پنج بهادر خان منتظرمه.

ولي نگفت کجا، ساعتم که تقريبا پنجه الان کجا برم خوب؟

به راهرو که موکت باريک سورمه‌اي رنگي پوشونده بودتش نگاه کردم و به جواب سوالم فکر کردم. اگه قراره دنبال اتاقش بگردم بهتره از همين راهرو شروع کنم خوب تهش به کجا مي‌رسه؟ آروم درو پشت سرم بستم و به طرف راست قدم برداشتم. نور کمرنگي رو ديوارا و زمين افتاده بود و روشنايي قابل ديدني ايجاد مي‌کرد .نيمه‌‌ي ديوارا با کاغذ ديواريه شيکي پوشيده شده بود و نيمه‌ي ديگه‌اشون از سمت زمين طرح چوب قهوه‌اي سوخته پوشونده بودشون.

آباژورا سمت چپ و نزديک به سقف روي ديوارا وصل بودن . فقط يکيشون روشن بود، از کنار دري رد شدم که با شنيدن صدايي مکث کردم.

romangram.com | @romangram_com