#چشمان_آتش_کشیده_پارت_27

با بستن کمربند به صندلي تکيه دادم و چشمام ر‌و بستم.

خداحافظ مامان، خداحافظ بابا و خداحافظ نرگس.



با صداي مهماندار که اعلام مي‌کرد درحال فروديم، چشمام باز شد. اوه من چهار ساعت ر‌و کامل خوابيدم؟ نگاهي به دور و ورم انداختم يه‌کمي کش و قوس دادم.

_ببخشيد خانم مي‌شه يه ليوان آب برام بياريد؟

مهماندار با شنيدن صدام نگام کرد و لبخندي بهم زد :

_ الان عزيزم.

با ولع تمام آب‌ خنک‌و سر کشيدم. آخيش گلوم خشک شده بودا.

وقتي هواپيما نشست، جيلينگي بلند شدم و کوله‌رو برداشتم. خير سرم مي‌خواستم يه بار ديگه کتابِ رو نگاه کنما، ولي خوابم گرفت.



چمدونم‌ رو رو زمين با آرامش مي‌کشيدم و به اونايي که دنبال مسافراشون اومده بودن نگاه مي‌کردم؛ که نگاهم رو برگه‌اي که اسم آنيدا مشايخي نوشته شده بود، موند. به کسي که اون برگه رو گرفته بود نگاه کردم. يک مرد با کت و شلوار مشکي که تمام دکمه‌هاي کتش بسته شده و موهاش يکي دوتا خاکستري و سياه بود. کراوات خاکستري رنگ و پيراهن سفيدش هم معلوم بود و از همه عجيب تر دستکشاي چرم سياهش بود که برگه‌ي سفيدو داشت. وقتي بهش رسيدم نگاهش‌و بهم دوخت.

romangram.com | @romangram_com