#چشمان_آتش_کشیده_پارت_26


از maher zain )



دستام ر‌و با ريتم آهنگ به فرمون مي‌زدم و به سفرم فکر کردم. اينکه پيشنهاد کي بود براي ادامه‌ي تحصيل برم پيش بهادر خان، تو لندن‌و دقيقا نمي‌دونم. ولي طرفداري از پيشنهاد به طور جدي و مشتاقانه کار بهادر خان بود. براي اينکه واسه دانشگاه برم لندن، حسابي پافشاري کرد. البته منم از خدام بود، اينکه مدرکه تحصيليت از بهترين دانشگاه باشه پوئن خيلي خوبي به حساب مي‌اومد. ولي دليل اصليم اون کتابي بود که از اول تابستون ذهنم درگيرش شده. کتابي که هيچ اسم نويسنده و انتشاراتي نداشت و نه حتي تاريخي براي چاپ، تنها تو صفحه‌ي آخر کتاب يه امضاي عجيب و حرف انگليسي y بود. نوشته‌ها طوري بودن که انگار واقعيت دارن و تو برهه‌اي از زمان اتفاق افتادن.



زماني که زياد دور نبوده، زماني که تمدن و ماشيناي صنعتي پا به عرصه‌ي جهان گذاشتن.

ماشينم‌ رو تو پارگينگ پارک کردم تا بعدا بابا يکي رو بفرسته دنبالش. کوله‌رو رو شونه‌ام ميزون کردم و از تو صندوق چمدونم‌ رو درآوردم. با يه حرکت دستش‌و بالا کشيدم و صاف کنارم نگه داشتمش. با دست چپ درِ صندوق ر‌و بستم و راهي پله‌هاي برقي شدم؛ بعد پنج دقيقه به صندلي انتظار لَم دادم تا پروازم‌ رو اعلام کنن. فقط اميدوارم تأخير نداشته باشه. بليط‌و چپ و راست تکون مي‌دادم، که حرکتش وزش ملايم باد رو به طرف صورتم سوق مي‌داد.

- مسافرين محترم پرواز لندن ..

با شنيدن اسم لندن شاخکام تيز شد و سريع بلند شدم، دسته‌ي چمدونم‌ رو فشار خفيفي وارد کردم و راه افتادم. هر يه قدم که برمي‌داشتم قسمتي از خاطراتم با خانواده‌ام عين فيلم جلوي چشمام حرکت مي‌کرد. وقتي که ده سالم بود و همگي رفتيم شمال، وقتي دايي امير کيک تولدم ر‌و پرت کرد تو صورتم و معلوم شد کيک اصلي اون نبوده. وقتي با ريش تراش نصف شبي به جون سپند افتادم. و آخرين خاطره مال يه ماه پيشه که تولد هجده سالگيم‌و تو ويلا پيش خاتون جشن گرفتيم و اين ماشين هديه‌ام بود، آه چه روزايي بودند.

با يک حسي که تو سينم جنب و جوش مي‌کرد و هيجان انگيز بود پا تو هواپيما گذاشتم. مهماندار که خانوم شيک و خوش سيمايي بود بهم خوشامد گفت. با لبخندي جوابش ر‌و دادم و رو صندليم که کنار پنجره بود جا گرفتم. کتاب ر‌و رو پام گذاشتم و کوله‌رو فرستادم بالا و با يه‌کم مکث به آسمون زل زل نگاه کردم. تا چند دقيقه‌ي ديگه قراره برم جايي که مسير زندگي و آينده‌ام‌و زير و رو کنه، يه‌کم ترسناک به نظر مياد. هوايي که تو ريه‌هام بودو عميق و کشدار رها کردم.

- مسافرين محترم، خلبان ارشيا سَرمدي هستم. ساعت هشت و شش دقيقه به وقت ايرانه، پرواز خوبي رو براتون آرزومندم.


romangram.com | @romangram_com