#چشمان_آتش_کشیده_پارت_2


يه مرد، مردي از تبار خون مردي با چشمان ماورايي. مردي که قدرت و سرعتي فراتر از انسان‌هاي ديگه به ارث برده بود. مردي متفاوت از تمام انسان‌هاي ديگه. مردي که متمايز بود و ناگريز از تغييري هزارساله، مردي که هزاران سال پيش در تابوت خود چشمانش را باز کرد و به دنياي تاريکي خوشامد گفت.

ابراي خاکستري و تيره که سرتاسر آسمون‌و پوشونده بودن، کم کم قطره‌ها رو مهمون زمين کردند. صداي رعد و برق بلندي به گوش رسيد و شُر شُرِ آروم قطره‌ها، تندتر از تند شد.

خيابون و پياده‌رو ها خلوت شدن همه‌ي مردم سريع حرکت کردن تا از دست سيل و طوفاني که به راه بود در امان بمونن.

ولي زير اون قطره‌هاي تند و تيز يک نفر بر خلاف بقيه‌ي مردم آروم قدم مي‌زد؛ پالتوي مشکي رنگش زير بارون تيره‌تر شده بود. موهاش نمناک شده بودن و چند تار، روي پيشوني سفيدش تاب مي‌خورد. نگاهش‌و‌ به زمين دوخت و به گودالاي لباب از آب نگاه کرد. با استشمام بويي لباش‌و بهم فشرد. دستاش‌و مشت کرد و نگاهش‌و بالا گرفت.

- ببخشيد آقا مي‌شه بهم کمک کنيد؟

اون دختر ازش کمک مي‌خواست، از مردي که برخلاف بقيه‌ بود. يه چيزي اون‌ رو متمايز مي‌کرد . نگاهش‌و به پاي زخم شده‌ي اون دختر دوخت. قطره‌هاي سرخ فام از زانوش تا ساق پاش خطي صاف ساخته بودن. همزمان که به چشماي اون دختر نگاه کرد، دستش‌ رو روي گلوش گذاشت چشماش‌و بست و بازدم عميقش‌ رو رها کرد. آروم کنارش نشست و دستش‌و نزديک زخم برد.

و آيا اين مرد توانايي پنهان کردن نيش‌هاي برافراشته‌ي سفيدش‌و که در تاريکيِ شب برق مي‌زد و بي‌طاقتش مي‌کرد رو داشت؟ ‌





قبل از اينکه کمربند اسلحه‌ام‌ رو بذارم روي ميز، نيک بي هوا جلوم پريد و باعث شد ابروهام توهم بره.


romangram.com | @romangram_com