#چشمان_آتش_کشیده_پارت_182
- بيا آنيدا.
با صداي يوهان دنبالش رفتم. کتش رو درآورده بود و جلو جلو حرکت ميکرد دانکن هم بيخيال و دست به جيب پشت سرش قدم برميداشت، ولي من از سرما ميلرزيدم خصوصا که بارش برف هم شروع شده بود. چطور اونا اينقدر ريلکسن؟ وقتي ورودي رو ديدم تندتر حرکت کردم و هم قدم با دانکن شدم. به محض داخل شدن سرما کمتر شد. زير چشمي به دانکن نگاه کردم و گفتم :
_تا حالا نديده بودم عصباني بشي!
سرش رو کمي بالا آورد و با پشيموني نگام کرد؛ صورتش ديگه رنگ پريده و سرد نبود.
- متاسفم نميدونم يه دفعه چي شد!
آسوده خاطر از اينکه ديگه عصباني نيست، ضربهاي به بازوش زدم و گفتم :
_حسابي ترسونديم يه عذر خواهي کافي نيست.
لبخند کمرنگي زد و گفت :
_ يه دعوت شام ميتونه جبرانش کنه؟
با خوشحالي تند تند سرم رو تکون دادم و گفتم :
romangram.com | @romangram_com