#چشمان_آتش_کشیده_پارت_179



لبخند ملايمي به هردومون زد و با برداشتن باروني و کيفش از دفتر خارج شد. نفسم‌ رو رها کردم و به دانکن که مبهوت مونده بود، زير چشمي نگاه کردم.

-‌ تو مگه بيگن‌و انتخاب نکرده بودي؟

در جواب دانکن که صداش جدي و کمي عصبي بود، گفتم :

_ چرا ولي نظرم عوض شد.

- جدا؟

_ خوب آره.

دانکن دهن باز کرد تا چيز ديگه‌اي بگه که با حرف يوهان که گفت وسايلمون ر‌و جمع کنيم؛ ساکت شد و با چشماي ريز شده‌اي نگام کرد.

- بهتره هرکي با ماشين خودش بياد.

_ ولي من مسيرو بلد نيستم.

يوهان همزمان که بلند شد گفت : _من جلوتر حرکت مي‌کنم شما پشت سرم بيايد.

romangram.com | @romangram_com