#چشمان_آتش_کشیده_پارت_177
خندهي آرومي به لحن ناراحتش کردم و گفتم :
_ نه مطمئن باش.
سريع راه اومده رو برگشت و غيب شد. با حس ضعف تصميم گرفتم يک چيزي بخورم. از ساختمون خارج شدم و براي رفتن به کافه عرض خيابون رو طي کردم. هوا سرد بود، ولي مثل ديروز طوفان و برف نمياومد. وقتي رفتم تو کافه ميز کنار پنجره رو انتخاب کردم. کاپشنم رو پشت صندلي آويزون کردم که پيش خدمت اومد. سفارش يک قهوه و کيک دادم و نگاهي به بيرون انداختم. آسمون خاکستري رنگ بود، از اون موقعي که اومدم اينجا همش خاکستري بوده به جز اون دو هفتهاي که خبري از يوهان نداشتم با قرار گرفتن قهوه جلوم، از شيشه چشم گرفتم. کيکو مزه مزه کردم و همزمان با نوشيدن قهوه، ديروزو مرور کردم. با يوهان پشت ميز کناري نشسته بودم که با بلند شدنش قهوه روي دستش چپه شد . قهوهي داغ کامل روي دستش ريخت و اون حتي آخم نگفت گ. توضيح منطقي براي اين اتفاق وجود داره؟ جرعهي ديگه نوشيدم که يکي تو ناخود آگام گفت :
_معلومه که هيچ توضيحي نيست. اون اتفاق غير طبيعي بوده. هر آدمي قهوه داغ روش بريزه ميسوزه.
اخم ريزي کردم و به تاييد حرفش سرمو تکون دادم. هر آدم، با ياد آوري جملش که گفت به من نگو آدم، اخمام پر رنگ شد نميفهمم منظورش از اون حرف چيبود؟ روي ميز انگشتامو ريتميک زدم.
نه خير به هيچ نتيجهاي نميرسم. بعد از حساب کردن قهوه و کيک از کافه زدم بيرون. همين که تو پياده رو حرکت کردم سوز سردي اومد که باعث شد تو خودم مچاله بشم . ايران هيچ وقت اينجوري برف نمياومد؛ وقتي رسيدم دانشگاه دندونام از سرما بهم ميخورد. با ديدن اولين شوفاژ سريع رفتم کنارش و تقريبا خودم رو چسبوندم بهش. گرما ذره ذره تو انگشتام حرکت کرد و تو سراسر بدنم پخش شد.
وقتي به اندازهي کافي گرم شدم صاف ايستادم و موهام رو پشت گوشم زدم. نگاهي به راهرو انداختم و به طرف کلاس قدم برداشتم، اين ساعت با استاد ميشل کلاس داشتم. احتمالا دربارهي بيمارستان ميخواد بگه. وقتي کنار جوليا نشستم چند دقيقهي بعد استاد اومد ، که با ورودش همهمه ساکت شد
- همونطور که جلسهي قبل گفتم براي دوهفته بايد به بيمارستاناي انتخابيتون برين و امروز هم جلسهي اوله.
متعجب به جوليا نگاه کردم، که اونم بدتر از من نگام کرد و همهي کلاس گفتن :
romangram.com | @romangram_com