#چشمان_آتش_کشیده_پارت_175
سرم رو تکون دادم که گفت :
_اوه خدايا، خودتو تو دردسر ميندازي آخر سر. من ترجيح مي دم بيگن باشم. فقط مراقب باش کسي نفهمه کلودر مي ري.
_ خيلي خوب، من مي رم دفتر.
باشهاي گفت و پيش جک رفت تند تند حرکت کردم که با ديدن الکس درحالي که از دفتر بيرون مياومد سرعتم رو کم کردم.
_صبح به خير الکس، تو اسامي رو تحويل دادي؟
- صبح به خير، آره همين الان.
زير لب لعنتي گفتم.
_ آهان مرسي.
سرشو تکون داد و رفت.
به محض دور شدنش، در زدم و رفتم داخل. چشم چرخوندم که ديدم دفتر خاليه. با احتياط رفتم تو که از اتاق کناري که به دفتر راه داشت صداي صحبت يوهان و يکي ديگه از استادارو شنيدم. سريع قبل اينکه کسي بياد، رفتم سمت ميز يک برگه روش بود فکر کنم اسامي همون باشه. سريع خودکاري برداشتم و به برگه نگاه کردم. ليست بيمارستان که حالا شده بود شش تا سمت چپ نوشته شده بود و اسامي گروهها جلوش. اسم خودم رو از جلوي بيمارستان بيگن خط زدم و کنار اسم دانکن نوشتم. با کم شدن صداي صحبت، سريع برگه رو برگردوندم سر جاش و از اتاق زدم بيرون.
romangram.com | @romangram_com