#چشمان_آتش_کشیده_پارت_172


_مي‌دونستم رمز نداره.



شوکه نگاش کردم. از کجا مي‌دونست گوشيم رمز نداره؟ نگاه زير چشمي بهم انداخت، انگار از حرفش پشيمون بود.

_ از کجا مي‌دونستي؟

دستي به موهاش کشيد و گفت : _قبلا ديدم وقتي دستت بود، رمز نداشت.

اخمي کردم و به جاده خيره شدم. جوابش منطقي نبود. من جلوش تا حالا از گوشيم استفاده نکردم، پس چطور مي‌دونسته؟ لبام‌و بهم فشردم که صداي آهنگ بي کلامي فضاي ماشين‌ رو پر کرد. وقتي به خيابوني که به دانشگاه مي‌خورد، رسيد گفتم :

_ امروز کلاسه؟

سرش ر‌و کمي به سمتم چرخوند و نگاه گذرايي انداخت و گفت :

_ آره.

رو پدال بيشتر فشار آورد که از ماشين جلويي رد شد. جلوي دانشگاه پارک کرد و همرام پايين اومد. لباسش يک کت مشکي با پيراهن سفيد و شلوار جين مشکي بود؛ کيف چرمش‌و از عقب برداشت و کنارم راه افتاد. نفسم‌ رو فوت کردم که چشمم به جوليا خورد. دستي برام تکون داد که بي توجه به يوهان، سمتش رفتم. صداي پچ پچا و نگاهاي خيره، به خاطر ورودم با يوهان به اندازه‌ي کافي بس بود


romangram.com | @romangram_com