#چشمان_آتش_کشیده_پارت_170


ازم فاصله گرفت و نفسي عميق کشيد. چشمام ر‌و نيمه باز کردم که گفت :

_ خودم مي‌برمت.

سريع دستاش ر‌و دور کمرم زد و بردتم سمت در، با دست آزادش درو باز کرد که خنکي هوا پوست داغم‌و سوزوند. دلم مي‌خواست باهاش مخالفت کنم ولي تواناييش ر‌و نداشتم. محکم تو آغوشش مي‌فشردتم و به کنار عمارت مي‌رفت. روي زمين برفاي سفيد و دست نخورده بود که چشمم به آئودي مشکي افتاد. سريع ماشين‌و دور زد و روي صندلي نشوندتم. حس خماري و گيجي داشتم لعنتي من چم شده؟ دلم مي‌خواست بگيرم بخوابم. دستم‌ رو با سستي سمت لبام بردم و روشون کشيدم. کمي به گونه‌هام زدم، تا حواسم بياد سر جاش. وقتي پشت فرمون نشست، از گوشه‌ي چشم بهم نگاه کرد.

- سرخ شدي.

_تو حق نداشتي من‌و ببوسي.

ماشين‌و روشن کرد و راه افتاد . بدون اينکه بهم نگاه کنه گفت :

_ ففط خواستم بوسه‌ي واقعي رو نشونت بدم، شبيه رويات بود؟

دندونام‌ رو براي بار هزارم بهم فشردم و خشن گفتم :

_لازم نيست چيزي رو نشونم بدي و در ضمن، هر چه قدر هم انکار کني من اون بوسه و چشماي سرخ‌و فراموش نمي‌کنم.

با سرعت بيشتري تو جاده يخ زده حرکت کرد.


romangram.com | @romangram_com