#چشمان_آتش_کشیده_پارت_168
دستم رو کشيدم که سفتتر گرفت انگشتاي بلند و محکمش دور مچم حلقه شده بودو ميفشردش. با حس کمي درد، ابروهام بهم نزديک شد.
_ ولم کن لعنتي.
- خيلي خوب نميخواي با من بري با دانکن برو.
_دارم بهت ميگم ولم کن، من بچه نيستم که به لَلِـه احتياج داشته باشم. خودم از پس خودم بر ميام
تکون آرومي بهم داد و با لحن عصبي ولي صداي آهسته گفت : _اگه از پس خودت بر مياي تو اون کتابخونهي لعنتي چرا غش ..
با کشيدن نفس عميق و طولاني حرفش رو نصفه رها کرد. چنگي به موهاش زد و ازم چشم گرفت. اون چي گفت؟ کتاب خونه! کدوم کتاب خونه؟ من که تا حالا اينجا به کتاب خونه نرفتم، شوکه مشغول درک حرفي که زد، بودم که مثل قبل عصبي و خشمگين ادامه داد :
_مشکلت چيه؟ اين رفتار و برخورد به خاطر اون خوابه مسخرهاس؟ يا بوسهي روياييت؟
دندونامو بهم فشردم و به خاطر لحن تمسخر آميزش گفتم :
_ گمشو کنار، اونا خواب و رويا نبودن.
يک مرتبه به ديوار چسبوندتم و با دست محکم به کنارِ سرم زد. چشمام گرد شد و ترس ورم داشت.
romangram.com | @romangram_com