#چشمان_آتش_کشیده_پارت_166
_به من نگو آدم!
لبام رو باز کردم تا بگم چي که ادامه داد _
_ اون بوسه واقعي نبود، روياها مهار نشدنين. بهتره بهشون فکر نکني.
پوزخند تلخي زد و گفت :
_و همينطور از من دور بموني خانم ريتسان.
وقتي از اتاق بيرون رفت، احساس کردم چيزي درونم شکست. شايد اسمش قلب بود، شايدم دل ولي درونم رو ميسوزوند و سرتاسر بدنم شعله ميکشيد. با نگاهي که تار شده بود و لباب از اشک هاي تازه، به در بسته نگاه کردم. چونم ميلرزيد ولي با اين حال بدون اينکه بدونم کسي به اون در بسته تکيه داده و از رنجوندنم پشيمونه، گفتم :
_ ازت متنفرم يوهان اندريک متنفرم.
محکم به چشمام دست کشيدم و نشستم. لباسام همون ديروزيا بودن . سِرم رو از دستم درآوردم و از تخت پايين رفتم اتاقش هيچ پنجرهاي نداشت و نور چراغ روشنش کرده بود. از روي جا لباسي کلاه و کاپشنم رو برداشتم. کولهامم روي دوشم انداختم و نگاهي به موبايلم کردم. هيچ تماسي از عمو نبود، احتمالا بايد يوهان بهش زنگ زده باشه لبام رو خشمگين جمع کردم و رفتم بيرون. بدون اينکه منتظر کسي بمونم، تند تند از پلهها پايين رفتم. وقتي به راهروي دوم رسيدم دانکن و يوهان از سالن بيرون اومدن.
- هي آنيدا.
بي توجه به دانکن از پلهها پايين رفتم. اون مقصر نبود ولي الان شرايط حرف زدن باهاش رو نداشتم. همش تقصير خودمه. چرا بهش احساس پيدا کردم؟ من فقط دو روزه که ميشناسمش؛ چطور تو اين مدت کم ازش خوشم اومده؟ اوني که فقط يک عوضيه از خود متشکره، لعنتي اين خيلي دردناک بود براي اولين تجربه خيلي دردناک بود. چشمام دوباره داشت خيس ميشد که صداي قدماي ديگهاي هم پشت سرم بلند شد. تند تر حرکت کردم و با رسيدن به در دست دراز کردم ولي قبل اينکه انگشتم به دستگيره برسه، به عقب کشيده شدم.
romangram.com | @romangram_com