#چشمان_آتش_کشیده_پارت_165

با صداي تحليل رفته‌اي گفتم :

_چرا؟

يک دفعه لرزي تو بدنش افتاد و دندوناش ر‌و محکم‌تر از قبل بهم ‌فشرد.

_ تو خوابم چشمات سرخ بود.

- فراموشش کن، چشماي سرخ‌و فراموش کن.

از صداي بلندش ترسيدم و چشم بست. انگار يه آدم ديگه‌اي شده بود. شده بود، مثله ..مثله يه قاتل خونخوار!

به سختي تو همون حال گفتم :

_ دست از سرم برداربرو بيرون. تو عوض شدي. نمي‌دونم چرا ولي انگار يه آدم ديگه‌اي شدي!

قبل اينکه جملم‌ رو کامل کنم گفت : _به من نگو آدم.

متعجب از چيزي که گفت، چشم باز کردم. صورتش بي حس بود و رنگ پريده، مثل يک جسد.

سرش ر‌و کج کرد که موهاي مشکي و تيره‌اش روي پيشونيش افتاد. طوري بهم خيره شد که حس بدي بهم دست داد. يک مرتبه روي زانوش نشست و روم خم شد. شوکه از کار و نگاه عجيبش، نفسم ر‌و حبس کردم. سرش ر‌‌و روي به روي صورتم نگه داشت و تو چشمام زل زد. زمزمه‌وار و زيرلب گفت :

romangram.com | @romangram_com