#چشمان_آتش_کشیده_پارت_163
_ فکر کنم خواب ديدي!
عصبي دستم رو تکون دادم و گفتم:
_من خواب نبودم، تو از پنچره فراريم دادي ولي يک دفعه به عقب کشيده شدي و من پرت شدم پايين نميدونم چطور ولي.. ولي تو منو گرفتي و چشمات هم سرخ شده بود.
به محض تموم شدن حرفم از روي صندلي بلند شد. صورتش سخت و بي حس شده بود.
- بهتره استراحت کني، هنوز هذيون ميگي
ناباور وقتي به در نزديک شد گفتم:
_اينا اتفاق افتاده چرا انکار ميکني؟
بي جواب دستشو به طرف دستگيره برد که به عنوان آخرين شانس گفتم :
_ تو منو بوسيدي.
دستش متوقف شد و سرش بالا اومد تو چشماش يه چيزي بود که عذابش ميداد؛ لباشو تکون داد تا چيزي بگه که تعلل کرد.
وقتي درو باز کرد، قلبم فشرده شد و بازتابش تو چشمام اومد. تصويرش رو تار ميديدم که يک مرتبه درو ول کرد به تختم نزديک شد. بالاي سرم ايستاد و نفس نفس زد.
romangram.com | @romangram_com