#چشمان_آتش_کشیده_پارت_162
من کي اومدم اتاق يوهان؟ ابروهام رو تو هم کشيدم و با صداي ضعيفي گفتم :
_ من اينجا چيکار ميکنم!؟
دستي به موهاش کشيد و گفت : _ديشب يه دفعه تب کردي و از هوش رفتي، به خاطر طوفان نتونستم ببرمت خونه.
ديشب؟ چشمام رو بستم که همه چي يادم اومد. کافه، ريختن قهوه رو دست يوهان، نگرانيم بابت سوختگيش، رفتن به عمارت ترسناک، طوفان شديد، اون سه مرد، فرار کردنم از پنچره، پرت شدنم از اون ارتفاع و يوهان با چشماي سرخ شده. درست مثل خوابم، ولي اون واقعيت بود!
شوکه چشمام رو باز کردم که کنجکاو نگام کرد.
_ اون سه تا مرد چي شدن؟
ابروهاش رو به معني ندونستن بالا انداخت و گفت :
_ اون سه مرد؟ منظورت چيه؟
_ همونايي که ديشب اومدن عمارت.
چشماش رو باز کرد و شگفت زده گفت :
romangram.com | @romangram_com