#چشمان_آتش_کشیده_پارت_161
_يوهان
با مکث نگام کرد و نزديکم شد که ناخودآگاه خودم رو عقب کشيدم. دستش رو مشت کرد و ايستاد. سرش رو برگردوند که دانکن و اون سه تا مرد يه دفعه جلوي يوهان زانو زدن، يوهان دستش رو دوباره به طرفم دراز کرد و با درد فرياد کشيد که همهجا تيره و تار شد.
به سختي چشمام رو باز کردم گلوم ميسوخت و خشک شده بود. سعي کردم دستم رو تکون بدم که سوخت، ابروهام با حس درد توهم رفت.
- تکون نخور به دستت سِرُم زدم.
با شنيدن صداش، به کناره تخت نگاه کردم. صورتش رنگ پريده بود ولي چشماش برق ميزد. اون يکي دستم رو تکون دادم تا به کمکش بلند بشم که نزديکتر اومد و جدي و کمي عصبي گفت :
_ فشارت پايينه، گفتم تکون نخور.
بي جون دست از تلاش براي بلند شدن برداشتم که روي صندلي نزديک تخت نشست.
- جاييت درد نميکنه؟
انگار که با يک ماشين تصادف کرده باشم، بدنم کوفته بود و درد ميکرد.
_ اينجا کجاست؟
- اتاق من.
romangram.com | @romangram_com