#چشمان_آتش_کشیده_پارت_160
قطرههاي اشک روي گونم سُر خورد و تا چونم پايين اومد.
همونطور گريون به تاريکي زُل زده بودم که حس کردم يکي موهامو تکون داد. لرزون برگشتم که با ديدن يوهان درحالي که رو دو زانوش جلوي صندلي نشسته بود و موهامو نوازش ميکرد؛ اشکام سريعتر شد. دست چپم رو محکم روي دهنم گذاشتم تا از شدت هق هقام کم بشه که نگاهشو بالا آورد و بهم دوخت. لبخند کم رنگي بهم زد و مشغول پاک کردن خيسيِ زير چشمام شد، بي طاقت دستام رو دور گردنش حلقه کردم که محکم گرفتتم.
_ نرو يوهان.. تو ديگه نرو .. کمکم کن. خواهش ميکنم ..
کمي ازم فاصله گرفت و ايستاد. چون دستاش دور کمرم بود منم باهاش بلند شدم. انگشتشو زير چونم گذاشت بالا آوردش، نوازش گونه، به صورتم دست کشيد که با شُل کردن دستاش عقب رفت. از اينکه بره ميترسيدم، براي همين رفتم سمتش که يک مرتبه اون اون سه تا مرد و دانکن پشت سرش ظاهر شدن. همشون خيره خيره بهم نگاه ميکردن که چشماشون تغيير کرد و سرخ شد. اول فکر کردم به خاطر نوره که اون طوري ميبينم ولي با ديدن رگههاي مشکي و قرمز فهميدم، به خاطر نور نيست! شوکه به دانکن که صورتش رنگ پريده شده بود و بهم لبخند ميزد، نگاه کردم.
_دانکن.
وقتي هر چهارتاشون کنار يوهان ايستادن، چشمم بهش خورد ولي با ديدنش خشک شدم. چشماش چشماش سرخِ سرخ بود و برعکس اون چهارتا رگهي هاي نارنجي تيره بين قرمزي چشماش ميدرخشيد. چه بلايي سرش اومده؟ يه قدم عقب رفتم و به سختي گفتم : _چشمات، چه اتفاقي براشون افتاده؟
به سه تا مرد نگاه کردم و با عجز ادامه دادم :
_ چه بلايي سرشون آورديد؟ چيکارشون کرديد لعنتيا؟
دوباره به يوهان نگاه کردم که غمگين چشماش رو بست و قطرهاي همرنگ چشماش، از گوشهي چشمش سرازير شد. رد قرمز تا پايين چونش اومد و تو سياهي محو شد.
romangram.com | @romangram_com