#چشمان_آتش_کشیده_پارت_159

برگشتم اون سمت و موحش نگاه کردم

_ تو کي هستي؟

هيچ جوابي نيومد و همچنان سکوت حکم فرما بود؛ به طرف صندلي برگشتم که از ترس جيغ کشيدم و پريدم عقب

يکي از اون مردا که موهاي مشکي داشت، روي صندلي نشسته بود و با چشماي مات و سردش نگام مي‌کرد. بازتاب نور قرمز رو صورتش جلوه‌اي ترسناک ساخته بود. نيشخندي بهم زد و يک ضرب از رو صندلي بلند شد و تو سياهي محو شد شوکه نفس نفس زدم. لعنتي اون اينجا چي‌کار مي‌کرد؟ نااميدانه تو تاريکي چشم چرخوندم تا ببينمش که نور قرمز رنگ سوسو زد. وقتي به چراغ نگاه کردم، اون يکي مرد روي صندلي بود و موهاي قهوه‌ايش روي صورتش افتاده بودن. نگاه خنثي و ماتش‌و بالا گرفت. خدايا اينا چي از جونم مي‌خوان؟ ناله‌اي خفه کردم و يک قدم به عقب برداشتم.

_شماها کي هستين؟ چي از جونم مي‌خواين؟ چرا دست از سرم برنمي‌دارين؟

بدون اينکه جوابم‌ رو بده بلند شد و قدم تو تاريکي گذاشت. اطراف صندلي و جاهايي که نور قرمز روشنشون کرده بودو نگاه کردم. به اميد اينکه شايد دري، پله‌اي چيزي پيدا کردم براي خلاصي از اينجا. ولي تماما سياهي بود و سياهي. پلکام‌و بستم‌ و دستم‌و روشون گذاشتم . بازدم نفسم‌و عميق رها کردم که صداي سابيدن چيزي روي زمين، به گوشم خورد. لرزون چشم باز کردم که اون مرد مو بورو کنار صندلي ديدم. صندلي رو خم کرده بود و مي‌کشيد. پوزخند ترسناکي بهم زد و صندلي رو ول کرد. آب دهنم‌و قورت دادم و به طور غريزي عقب رفتم. با چشماي مات و تيره‌اش صندلي رو دور زد و نگام کرد، بدون حرفي با سرعت به سمت راست رفت و تو سياهي ناپديد شد. ترسيده و موحش به طرف صندلي و اون نور دويدم. فقط زماني مي‌تونم از خودم دفاع کنم که ببينمشون، اون نور هم تنها اميديه که دارم. وقتي دستم‌و به صندلي گرفتم نور قرمزِ بالاي سرم دوباره سو سو زد. خسته و آشفته رو صندلي نشستم که باد سرد و خنکي از پشت بهم خورد. قبل اينکه برگردم و نگاه کنم دو تا دست روي شونم ظاهر شد و سرما رو بهم منتقل کرد. از ترس شروع کردم به لرزيدن، که انگشتاش‌و محکم‌تر به شونم فشرد. التماس کنان گفتم :

_خواهش مي‌کنم با من کاري نداشته باش، بذار برم.

سرش‌ رو خم کرد و کنار گوشم گفت :

_آنيدا.

با شنيدن صداي دانکن برگشتم عقب، ولي نبودش.

_ دانکن نرو کمکم کن، خواهش مي‌کنم.

romangram.com | @romangram_com