#چشمان_آتش_کشیده_پارت_157
به سختي به بالا نگاه کردم. برفا تو سر و صورتم ميخورد و چشمامو اذيت ميکرد و نميذاشت راحت ببينم؛ دستام به خاطر لبهي يخ زده ستون درد گرفته بود و سست و ضعيف شده بودن. با وضع اسف باري داد زدم :
_يوهان من دارم ميفتم .. کمکم کن . يوهان ... يوهان ..
وقتي هيچ جوابي نيومد، حس بدي بهم دست داد. سعي کردم حرکت کنم ولي نه ميتونستم برم پايين و نه حتي بالا لرزون به پايين نگاه کردم که با ديدن ارتفاع پاهام لرزيد. وحشت زده چشمام رو بستم ميسوختن و پر از اشک شده بودن وقتي چشمام رو باز کردم، صداي شکستن چيزي اومد و باعث شد اشکام روي گونهي يخ زدهام پايين بلغزه.
نالهاي کردم و گفتم :
_يوهان .. يوهان خواهش ميکنم. که چيز سياهي از پنجره به بيرون پرت شد و بين برفا ناپديد شد. شوکه سعي کردم انگشتمو تکون بدم تا از دردشون کم بشه که دستم ليز خورد و به عقب پرت شدم.
جيغ بلندي کشيدم و تو هوا دست و پا زدم. منتظر بودم هرلحظه درد وحشتناکي رو حس کنم که يکي محکم گرفتتم. چشمام رو بهم فشردم و از ترس ميلرزيدم. نميفهميدم چه اتفاقي افتاده و صداي هق هقي که از گلوم در مياومد، خيلي سوزناک و دل خراش بود.
با حس انگشتايي که پشت پلکام حرکت ميکرد، چشمام باز شد. وقتي چشماي تيره و براقشو جلوي صورتم ديدم، اشکي از گوشهي چشمم سُر خورد و پايين افتاد. سعي کردم تکون بخورم ولي بدنم حس نداشت.
_ تو .. تو چطوري .. اومدي پايين
مستقيم نگام کرد که رگههاي نارنجي و سرخي رو اطراف مردمک چشماش ديدم. گيج چند بار پلک زدم تا شايد اون رنگ قرمز از بين بره ولي با هر بار پلک زدن تعداد رگههاي قرمز بيشتر ميشد
_ چش..چشمات.
با مکث چشماش رو بست و سرشو خم کرد پايين. وقتي لباش رو کنار گوشم حس کردم، صداي آهنگين و ملودي واري که برام آشنا بود رو شنيدم.
romangram.com | @romangram_com