#چشمان_آتش_کشیده_پارت_156


لباش برعکس پوست يخيش، گرم و مخملي بود. دستاش ر‌و دور کمرم حلقه کرد و محکم به خودش فشردتم. وقتي دستام روي سينش قرار گرفت، نفس حبس شده‌ام آزاد شد. همه‌ي حس‌هام قاطي شده بود گرما و ترس، اضطراب و امنيت و همه دست به هم دادن تا حس گيجي کنم. کمي ازم فاصله گرفت و پيشونيم‌و بوسيد. وقتي جلوي پنجره نگهم داشت؛ مثل اول خيلي نترسيدم باد تو صورتم مي‌خورد و صداش‌ تو گوشم مي‌پيچيد.



- با احتياط برو.

به برفا نگاهي کردم و به کمک يوهان پام‌ رو رد کردم و رو لبه‌ي پايين پنجره گذاشتم. دست يوهان‌و محکم گرفتم و بالا تنه‌ام‌و هم رد کردم، نفساي کوتاه و منقطعي کشيدم و شکمم‌ رو منقبض کردم تا کنترل بهتري داشته باشم . وقتي کامل بيرون رفتم، به کمک دوتا ستون چوبي که کنار پنجره بود خودم‌ رو نگه داشتم. به خاطر تند تند نفس کشيدن گلوم خشک شده بود.

- به کمک اين ستونا برو پايين پات و رو قسمتاي يخ زده نذار.

قبل اينکه برم نگاهش کردم. چشماش نگران بود و دونه‌هاي برف به موهاي سياهش چسبيده بود. با دستاي قوي و محکمش، بازوم ر‌و گرفت و کمک کرد برم پايين تر.

تقريبا تا کمر بيرون بود و با انگشتاي حلقه‌ شده‌اش دور بازو و ساعدم، نگهم داشته بود تا پرت نشم. يکي از دستاش ر‌و با احتياط آزاد کرد و به طرف پايين بيشتر بردتم.

_ ولي پس تو چي؟

- برو آنيدا اتفاقي براي من ...

قبل اينکه حرفش ر‌و کامل بگه، يهو رهام کرد و به عقب کشيده شد. دلهره‌ام زياد شد و ترسيده به لبه‌ي ستون چسبيدم. چي شد؟ يوهان يک دفعه کجا رفت؟


romangram.com | @romangram_com