#چشمان_آتش_کشیده_پارت_155
_ اتفاقي نميفته عزيزم.
شونم رو آروم گرفت و به طرف پنجره بردتم که پيراهنشو کشيدم.
_ صبر کن، چيکار ميخواي بکني؟
- نميخوام اونا ببيننت. براي همين از پنجره بايد بري.
شوکه شده به پنچره قدي نگاهي انداختم و گفتم :
_ شو.. شوخي ميکني؟ فاصلهاش با زمين حداقل چهار متر ميشه.
از تو جيبش سوييچي رو در آورد و بهم داد
- بهت کمک ميکنم بري.
_ اين چيه؟
- سوييچ ماشينمِ ، کنار عمارت پارک شده، با اون از اينجا برو
شدت تپش قلبم زياد بود و اجازه درک موقعيتمو نميداد. يعني واقعا ميخواد از پنجره بفرستتم پايين اوه خدايا وقتي کنار پنجره ايستاد بازش کرد که باد سرد و برف به داخل پخش شد. دست چپم رو گرفت و نزديک خودش کشيدتم که انگشتام پوست يخشو لمس کرد. با چشماي براقش صورت ترسيدهامو نگاه کرد و يک مرتبه قبل اينکه به خودم بيام، روي صورتم خم شد و لباشو روي لبام قرار داد نفسم حبس شد و حس گرما و التهاب برعکس هواي بيرون ذره ذره تو تنم پخش شد.
romangram.com | @romangram_com